دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 698
نمايش فراداده

غزليات

  • دل بي لطف تو جان ندارد عقل ار چه شگرف كدخداييست خورشيد چو ديد خاك كويت گلنار چو ديد گلشن جان در دولت تو سيه گليمى بى ماه تو شب سيه گليمست دارد ز ستاره ها هزاران بى گفت تو گوش نيست جان را وان جان غريب در تظلم ليكن رخ زرد او گواهست غماز شوم بود دم سرد اصل دم سرد مهر جانست چون دل سبكش كند بهارت آن عشق جوان چو نوبهارت تا چند نشان دهى خمش كن بگذار نشان چو شمس تبريز بگذار نشان چو شمس تبريز
  • جان بي تو سر جهان ندارد بى خوان تو آب و نان ندارد هرگز سر آسمان ندارد زين پس سر بوستان ندارد گر سود كند زيان ندارد اين دارد و آن و آن ندارد بى ماه چراغدان ندارد بى گوش تو جان زبان ندارد مي نالد و ترجمان ندارد و اشكى كه غمش نهان ندارد آن دم كه دم خران ندارد كان را مه مهر جان ندارد صد گونه غمش گران ندارد جز پيران را جوان ندارد كان اصل نشان نشان ندارد آن شمس كه او كران ندارد آن شمس كه او كران ندارد