اين شمع كه شب در انجمن مي خنددهر شب كه به بالين من آيد تا روزهر چند بهشت صد كرامت داردساقى بده اين باده ى گلرنگ به نقدتا يار برفت صبر از من برميدگوئى نتوانم كه ببينم بازشاى شعله اى از پرتو رويت خورشيداز وصل تو هر كه بود در جمله جهانفكرى كه بر آن طبع روان ميگذردشعر تو چرا نازك و شيرين نبودآن زلف كه بر گوشه ى غلطاق نهادبر چهره ى او چو طاق ابرويش ديددرويش كه مى خورد به ميرى برسدگر پير خورد جوانى از سر گيردمن ترك شراب ناب نتوانم كرديك روز اگر باده ى صافى نخورمآن خور كه ازو قوت روح افزايدمن بنده ى آنكه در شبانگاه خوردجان قصه ى آن ماه سخنگو گويدگر ژس رخش بر چمن افتد روزىگر ژس رخش بر چمن افتد روزى
ماند بگلى كه در چمن مي خنددميسوزد و بر گريه ى من مي خنددمرغ و مى و حور سرو قامت داردكان نسيه ى او سر به قيامت داردوز هر مژه ام هزار خونابه چكيدتا كور شود هر آنكه نتواند ديدرويم ز غمت زرد شد و موى سفيدبر داشت نصيبى و من خسته اميدشرحش ز معانى و بيان ميگذردآخر نه بدان لب ودهان ميگذردصد داغ جفا بر دل عشاق نهادمه خوبى روى خويش بر طاق نهادور روبهكى خورد به شيرى برسدور زانكه جوان خورد به پيرى برسدخمخانه ى خود خراب نتوانم كردده شب ز خمار خواب نتوانم كرديعنى مى گل گون كه فتوح افزايدمن چاكر آن كه در صبوح افزايددل كام روان زان لب دلجو جويداز خاك همه لاله ى خود رو رويداز خاك همه لاله ى خود رو رويد