در سرزمين ناشناسان ، آن قدر ماندم
کز من کسي با چهره اي ديگر پديد آمد
پيرانه سر دديم که سيماي جوانم را
آيينه ، هرگز روبرو با من نخواهد کرد
بيهوده کوشيدم که از آيينه بگريزم
ما نگاه سرد او بر کوششم خنديد
وز ديدن آن خنده ي خاموش بي هنگام
اشکي که در اعماق چشمان داشتم ، خشکيد
خويش گفتم کانچه پيري مي کند با من
دشمن ، به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد
در بر جهان بستم
وز پيش دانستم که در تنهايي غربت
هم صحبتي غير از جنون بر در نخواهد کوفت
وز من ، کسي جز بي کسي ديدن نخواهد کرد
ديدم که از بام مه آلود سراي من
آينده پيدا نيست
وز گوشه ي ايوان من تا ساحل مغرب
جز کوره ي سرخي که در او ، روز مي سوزد
چيزي هويدا نيست
ور مرغ شب در خلوت ماه و سپيداران
آماده ي خنياگري باشد
بر بام من ، انديشه ي خواندن نخواهد کرد
يدم که در اين خاک بي باران
گل هاي سرخ اشتياق من نخواهد رست
ويرانه ي ذهن مرا گلشن نخواهد کرد
ديدم کزين زندان بي ديوار
گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست
را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد
ديدم که در اين خواب هول انگيز
ديگر طلوع هيچ صبحي از بلندي ها
آفاق تقدير مرا روشن نخواهد کرد
باغ قديم کودکي : دور است
شهر شگفت نوجواني در افق : پنهان
اما قطار باد پيمايي که از اقطار نامعلوم مي آيد
آواره اي را از ديار آشنايي ها
با خويش مي آرد به سوي اين غريبستان
من ، ميهمان تازه را هشدار خواهم داد
کز اين سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد
وان دل که با او هست : در اقليم بيگانه
تسکين نخواهد يافت ، يا مسکين نخواهد کرد
او نيز چون من ، در شب غربت تواند ديد
کان پرتو سوزان جادويي
کز خاوران بر سرزمين مادري مي تافت
از باختر آغاز تابيدن نخواهد کرد