ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمی

نسخه متنی -صفحه : 23/ 16
نمايش فراداده

را ستى، آيا شنيده اى كه بر سر فدك چه آمد؟، كارگزاران فاطمه زهرا عليهاالسلام را از اين باغ بيرون كردند! و چون مالك فدك اعتراض نمود، نه تنها حقش را ندادند، كه حرمت قدسى او را نيز شكستند. در اين صورت چگونه مى توان حاكميتى عادلانه داشت؟ آيا شنيده اى كه بر سر مسأله خلافت چه آمد؟ چون فاطمه عليهاالسلام بر احقاق حق على عليه السلام اصرار مى ورزد و على مرتضى عليه السلام نيز بر انكار ناحق، ابرام مى فرمايد، خانه ى او را آتش مى زنند تا اهل حرم الهى را در آتش كشند. اى واى بر شمايان، با عزيزترين كسان رسول اللَّه چه مى كنيد؟ اين چه ظلمى است كه بر خاندان پاك عترت روا مى داريد؟! اما كو گوش شنوا و چشم بينا؟! انگار اهل شهر خفه شده اند، همه خفته اند! با سوء استفاده از چنين موقعيت و امكانى، غاصبان و ظالمان حاكميت، در منزل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام را مى شكنند تا از شير حق، بر حاكميت غاصبانه خويش بيعت گيرند.

در ادامه اين ماجراى غم انگيز و عبرت آموز، فاطمه كبرى عليهاالسلام ميان در و ديوار فشرده مى شود، به طورى كه استخوان پهلوى اين «كشتى پهلو گرفته» مى شكند و ميان پهلوى او جنينى له مى شود كه تازه روح خدا در كالبدش دميده شده است! آرى، «محسن» پرنده اى كه هرگز به پرواز در نيامد. بر اثر اين جنايت، ميخ در خانه، در سينه مبارك «ام المحسن» جاى مى گيرد، سينه اى كه مخزن اسرار خدا، بلكه «خانه خدا» بود.

دستى از سر ستم بر بازوان صديقه طاهره عليهاالسلام تازيانه مى زند! اين نامرد پليد و همساز و دمساز با نابكاران نابخرد، در واقع بر بازوى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم ضربه زد، و مگر نه اين است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: هر كس مرا بيازارد، خدا را آزرده است؟!

جنايت و خيانت در حق خاندان رسالت به اينجا خاتمه نيافت. سيلى نامردى پست و بدمست بر «صورت خدايى فاطمه عليهاالسلام» نشست. و اين عجب حكايتى است كه نه توان گفتنش هست و نه ياراى نهفتنش. جنايات پى در پى كه در حق دوست خدا روا داشته شد، جسم اين پاك زن اهورايى را زار و نزار و ضعيف و نحيف نمود. اينها همه نبود مگر بدين خاطر كه فاطمه عليهاالسلام، محبوب ترين مردم در نزد رسول خدا بود. و آيا اين دستاويزى براى دسيسه كسانى كه «مرض»، روح و قلبشان را گرفته، نبود و نيست؟!

بدان كه سرنوشت فدك و خلافت به هم گره خورده بود. يكى بدون ديگرى امكان نداشت، يا بايد هر دو را «غصب» كرد و يا بايد هر دو را به «اهلش» سپرد. و مگر بعد فدك اقتصادى خلافت، و خلافت بعد سياسى فدك نبود؟ مى دانى غرض و مرض كسانى كه غاصبانه، حكومت جامعه اسلامى را- كه حق شير حق، شاه مردان است- گرفتند، از چه بود؟ دليل اين مهم، ادلّه مستدله و مستحكمى است كه يك روز فاطمه مكرّمه عليهاالسلام در جمع زنان انصار و مهاجر بيان فرمود:

- به خدا سوگند، شمشير آخته و برّان، گام هاى استوار و راستين و سخت گيرى هاى على عليه السلام در اجراى احكام «حق» و «عدل» باعث اين واقعه و حادثه شد.

يادگار ماندگار نبى گرامى اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم در آخرين روزهاى آن هفتاد و پنج روز سخت و طولانى، از بلال- مؤذن پير پدرش- مى خواهد تا به ياد ايام با پدر بودن، اذان بگويد. آخر، بلال، پس از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم حاضر نبود براى اَحدى اذان بگويد. براى فاطمه عليهاالسلام، «اسهد» بلال، زيباترين «اشهد»هاست به وحدانيت اَحَد و رسالت احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم. بلال، عهدش را مى شكند اما دل دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را نمى شكند. اين مرد حبشى، وقتى به پيامبرى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم شهادت مى دهد، فاطمه عليهاالسلام از هوش مى رود. كسانى كه از راز و رمز هفتاد و پنج روز بى خبرند گمان مى برند زهرا عليهاالسلام به محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و خدايش پيوست. اما حالا زود است هرچند براى فاطمه عليهاالسلام بسيار دير شده است. هنوز او حرفهايى ناگفته دارد و هنوز صحيفه او نقطه پايان نخورده است.

ستاره دنباله دار قبل از آن كه دامن كشان از آسمان بالاى زمين براى هميشه بگذرد، دست در گردن حسن عليه السلام- پسر خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلم- و حسين عليه السلام- وارث آدم عليه السلام- و زينب عليهاالسلام- مام ماتم- مى اندازد، يكايك مى بوسدشان و نصايحى مادرانه برايشان به ارث مى گذارد. سپس دست در دستان على عليه السلام گذاشته، ضمن سفارش در مورد فرزندانش، وصيت هايى را هم به اين يار و ياور وفادارش مى كند.

على جان، به آن دو تن- ابوبكر و جانشين آينده او!- اجازه نده بر من نماز بگزارند، خودت غسلم بده، بر من نماز بخوان و شبانه دفنم كن. نمى خواهم كسى از محل قبرم آگاهى داشته باشد!

فاطمه عليهاالسلام مى داند كه همين حركتِ گوياى او، «تشت رسوايى» آزار دهندگانش را از بام بلند انكار و حاشا فروخواهد افكند. اين بانوى گرامى، دست آخر، معدود شيعيانش را كه در سخت ترين شرايء اين خانواده را تنها نگذاشتند، دعا مى كند. بعد در خلوت خانه خود با خداى خويش راز و نياز كرده، رو به قبله دراز مى كشد و در لحظاتى روحانى و پر از روشنايى ديدار، سينه آسمان را مى شكافد و به سوى ابديت مى شتابد. اين بود سرانجام زيبا و ملكوتى ستاره دنباله دار امامت در آسمان رفيع عصمت.

از آخرين سخن راوى در آخرين منزل اين سفرم مى پرسم: حتماً آن جنايات فجيع به «فوت» فاطمه عليهاالسلام انجاميد، مگر او فرشته نبود؟ قبل از اينكه اسب به پرسشم پاسخ گويد، مى پرسم، مگر فرشته ها هم مى ميرند؟ در چهره ى نجيب اسب، پرسشى آميخته به تعجب، جارى مى شود:

- فوت؟! نه! نه! فوت نگو، «شهادت» بگو! او اولين شهيده ى آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است. و هرگز فراموش نكن كه فرشته ها هيچ وقت نمى ميرند.

بر على عليه السلام در فاصله اى كم دو مصيبت عُظمى وارد مى شود اما او چون كوهى استوار، صبرى عظيم پيشه مى كند. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم رفت و داماد و دخترش را تنها گذاشت و حالا تنها دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم هم مى رود و على عليه السلام، تنهاترين سردار سپاه اسلام را در غمى جانكاه مى گذارد. اكنون على عليه السلام مانده است و جسم بى جان كوثرش. چگونه مى تواند اين يار مهربان را به خاك بسپارد؟!

مگر مى شود؟ مگر مى تواند؟ او در سخت ترين و دردناك ترين روزهاى زندگى خود به سر مى برد. تنهاى تنهاست. جز خدا كسى را ندارد اما همين او را بس است.

پس از شهادت بانو، جاهليت پرستانِ گوسفند صفت، براى تشييع پيكر پاك فاطمه مطهره عليهاالسلام، جلوىِ در «حرم الهى» تجمع مى نمايند. اباذر غفارى عليه السلام- شهيد غيور ربذه- با اندوهى جانسوز، جمع را مورد خطاب قرار مى دهد: دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم، امروز دفن نمى شود. برويد خانه هايتان! به اين ترتيب اجتماع بى روح پراكنده مى شود. در و ديوار مكه هرگز سكوت و بى تفاوتى اين مردم را فراموش نمى كند.

ماه با اشك و آه، شب زنده دارى مى كند. او در دل شب، ستاره دنباله دار بى جانش را با «كافور بهشتى» شست و شو مى دهد، مريم عليهاالسلام را جز عيسى عليه السلام كسى غسل نداد و كس را جز صديق عليه السلام نرسد كه صديقه را غسل دهد. صورت نيلى و بازوى ياس كبود، دل دردمند على عليه السلام را به درد مى آورد، مى خواهد گريه كند اما «خار در چشم» دارد. استخوان شكسته پهلوى فاطمه عليهاالسلام دل على عليه السلام را مى شكند، مى خواهد فرياد بزند اما «استخوان در گلو» دارد. اميرالمؤمنين- على عليه السلام- با اندوهى فراوان، پاره تن رسول اللَّه را به خاك پاك مكه مى سپارد. او مدام اشك مى ريزد، اشك هايى از پى فريادى خاموش.

اسب سپيد پس از بيان ماجراى «پرواز سرخ كبوتر سبز»، ساكت و خاموش مى شود. سكوتش را مى شنوم و مى دانم كه درونش غوغايى برپاست. او را براى لحظاتى در پرواز سكوتش تنها مى گذارم.

از خود مى پرسم راستى اى دل! چرا بايد پاره تن پيامبر بزرگ خدا، «شبانه» آنهم «پنهانى» دفن شود؟؟! مطمئنم اين تاريخى ترين «چرا» در تاريخ زندگى پرافتخار فاطمه عليهاالسلام تا تاريخ زنده است، پوينده و پاينده خواهد بود و اهل فكر را به تفكرى عميق فراخواهد خواند تا اين كه در قيام قيامت، در «يوم الحساب»، فاطمه كبرى عليهاالسلام نزد پدر «شكايت» ببرد. جواب اين چرا را محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم به خدا خواهد سپرد و قضاوت در مورد پاسخ اين پرسش، با خداست.

يك بار ديگر از اين بلنداى جاويد به شهر پرخاطره مكه نگاه مى كنم. اگر قبر فاطمه ى معصومه عليهاالسلام نهان نبود، هر سال هفت مرتبه زائر حرمش مى شدم. نگاهم را از باغستان هاى اطراف شهر برمى گيرم و به حرفى كه زدم مى انديشم. دلا،اى بى خبر! فاطمه عليهاالسلام را با قبر چه كار؟! هر كس را با او كار است رو به بالا كند. فاطمه عليهاالسلام نزد خداى والاست. او واسطه ناس با خداست.

لحظه اى توجهم به آسمان جلب مى شود؛ جايى كه اسب سفيد رفت تا «ياس هاى خوشبو» بچيند و به دست يتيمان زهرا عليهاالسلام بدهد. گويا براى تشييع روح زهراى اطهر عليهاالسلام رفت. ديگر زهره را نمى بينم. او خاموش شده است اما بوى خوشش در ياس ها هرگز فراموش نمى شود. در فاصله اى اندك از محل زهره، ماه- سوار سبز سحر- همچنان مى درخشد. او بشير صبح فرداست. در دل ميدان آسمان، سربازان ستاره و سحابه در «جاده على» صف كشيده اند و گوش به فرمان فرمانده خويش اند. بزودى «صبح صادق»- تكذيب گر اهل كذب- خواهد دميد و يكبار ديگر، حقيقت طلوع خواهد كرد. در آن لحظه ى زيبا كه معجزه ى طلوع به وقوع مى پيوندد، سردار صبح، خيمه به خاور خواهد زد و آسمان را پر از پرنده خواهد نمود. پرنده هايى عاشق و پُر از پَرِ پرواز. من هم از اين بالاى والا به سويش بال خواهم گشود.

همچنان كه به آسمان مى نگرم اسب سپيد از افق- از سوى ماه- به سويم مى آيد و در قله، در كنار باغچه فرود مى آيد؛ باغچه اى كه خودم بر فراز كوه نور ساخته ام. از او كه صورتش چون ماه روشن و نورانى شده است، خواهش مى كنم كه به آخرين سؤالم نيز جواب دهد:

ببين، فاطمه زهرا عليهاالسلام را از صدف گهر پرور گرفته تا قاصدك خوش خبر، و از سرو سر به فلك كشيده ى سالار گرفته تا تو- اى توسن سفيد حماسه- خواستم كه به من بشناسانيد و چه نغزها كه گفتيد و چه دُرها كه سفتيد، ولى من نيك دريافته ام كه «اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست»، دلم مى خواهد بدانم و بفهمم و دريابم كه خودِ خودِ «فاطمه عليهاالسلام» چيست، كيست و كدام است؟ اسب سفيد، آرام آرام نزديكم مى آيد تا حديث دلش را در گوش جانم بازگويد. در زير چتر ماه، بر بستر مهتابش، سايه ام را مى بينم كه خيال را در حجم تشنه آغوش خويش مى گيرد. شوق در گردن حس، دست مى اندازد و خلسه اى عارفانه، براى لحظه اى عقل و هوشم را درمى ربايد. وقتى به خود مى آيم، اسب سپيد در گوشم چنين نجوا مى كند: بر برگ هاى يك «آويشن كوهى» چنين نوشته بودند: «فاطمه، فاطمه است» و بس. و من با شنيدن با معنى ترين مفهوم از فاطمه عليهاالسلام يعنى اسم زيبايى كه خود خدا براى «فاطمه اش» برگزيده است بى خود از خود شده، يك بار ديگر بر چيزى كه از آن آفريده شده ام، فرومى افتم و سر به سجده سپاس و ستايش مى سايم؛ سپاسِ خداى خالق فاطمه عليهاالسلام و ستايش پروردگار اعلا مرتبه. بارى به سنگينى يك كوه گران را از پشتم برداشتم و بر دوش زمين گذاشتم. ديگر چون خسى به سرزمين اموات سقوط نخواهم كرد. آنقدر از رو به رو در چشم هاى پروانه خواهم نگريست تا بداند كه كسى به سرزمين ميقات صعود نموده است؛ كسى كه مى خواهد پرنده همين كوه باشد و آشيانش در دل نور.

چهره ى ماه، تابنده تر شده است. اكنون او در منزلگاهى نو در گوشه اى از آسمان مكّه نشسته، مشغول جزر و مد، و «جاذبه» و «دافعه» است. در زير مهتاب و در پس كوچه اى پشت «صفّه»، يك سرخپوش همراز و همپرواز- كميل- در سن و سال پيرى، «دار» خويش را بر دوش كشيده است. او از پشت پنجره ى كلبه بى رونق اما پر از صفاى خود به تماشاى قدم هاى ماه نشسته و ماه از پس پنجره، همچون نگهبان شبانه ى شهر در حال گذر است. «شحنه نجف»، در هر قدم، «آيه»هاى نور را از كوچه باغ خاطره جمع مى كند.

حرف و حكايت هاى تأثّرانگيز و مؤثّرِ اسب، دقايقى است كه خاتمه يافته، اما مى دانم كه او كتاب ها، گفتنىِ ناگفته در ذهن دارد. اين دوست خوب، حركتى مى كند،«مهر» نمازى را در دستم مى گذارد و مى گويد: از تربت طاهره فاطمه عليهاالسلام است. هر كه بر آن بوسه زند، درگاه بهشت را بوسيده است. سپس رو به من مى كند و آخرين سفارشش را ارزانى ام مى دارد:

اى مسافر! در پايان اين سفرت، با بال و پر عشق و پاى طلب به كنار غدير خم برو، غسل كن، لباس صبر بپوش، با هزار قطره بلور شبنم از چشمه عشق يك بار ديگر وضو بساز، جامه احرام ابراهيم بر تن كن و هفت بار گرد كعبه دل بگرد، آنگاه مهر تربت فاطمه عليهاالسلام را در سجاده ات- كه تكه اى از كساى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است- بگذار، تسبيح حمزه عليه السلام را در كنارش قرار ده، در برابر نسيم بايست و گوش هوش دار به آواى جاودانه اذان از مأذنه مساجد، سپس دوگانه اى به درگاه يگانه به جاى آر و دستان دعا بلند دار تا صبح دولتت بدمد.

بانگ اولين خروس بيدار، ذهنم را تا «غدير» پرواز مى دهد. دو ركعت نماز عاشقانه به درگاه معشوق ازلى و ابدى به پاى مى دارم و در انتظار معجزه بزرگ فلق- طلوع فجر نور- مى مانم.

اسب سفيد قبل از رفتنش، به شوق روياندن، بوى باران بهارى به خود مى گيرد و دو قطره زمزم زلال از گوشه آسمانش فرومى غلتد و بر باغچه ام مى چكد و سفرى سبز را در باغچه ام جارى مى نمايد و من بلافاصله دستانم را در سفره دل خاك فرومى كنم ، در دل خاكى به رنگ مزار پنهان فاطمه عليهاالسلام ، به شكل خاك پاك بيت الاحزان فاطمه عليه السلام ، به بوى گِل آب خورده ى ديوار خانه فاطمه عليهاالسلام ، به نرمى خاك مكه، خاك پاى فاطمه عليهاالسلام ، به رساى خطبه هاى بليغ و فصيح فاطمه عليهاالسلام، و به گرمى دست عطوفت و شفاعت فاطمه عليهاالسلام.

كف دستانم، بر قطرات نافذ اشك بوسه اى مى نشاند و «زنده»ام مى كند. مى بالم و سبز مى شوم؛ سرسبزتر از سبزينه هاى گل و گياه كوه و دشت سبز و دل انگيز. باز مى بالم و همقد سروِ بلند قامت مى شوم. درخت تناور دوستى سر به فلك مى كشد و من پر از شاخه ى شوق مى شوم كه در هر شاخه دستى دارم و بر هر دست، هزار دسته ى گل «حسن يوسف»، كه در هر دسته ى آن هزار غنچه ى بى قرار مى رويد و همه غنچه ها پر از آرزوى خنديدن اند.

نگاه گرم نور، كه بر تنم حرارت شكفتن ببخشد، غنچه هاى حسن يوسفم، «جامه زندان» را خواهند دريد. در آن لحظه ى زيباى «روييدن عشق»، هزار بار «زيباترين قصه ها» را براى «يعقوب دل» خواهم سرود. سپس چشمانم را در چشمه جوشان كوثر مى شويم تا بيناتر گردد و آنگاه رداى سبز «سبز قبا» را بر تن مى كنم. در آن دم «كبوتر حرم» خواهم شد.

اما همه برگهاى بيد مجنون مى دانند كه «پرنده مردنى است»، و تمامى شقايق هاى شيدا شاهدند كه «مرگ، پايان كبوتر نيست»، پس من تمامى پوشپرهايم را پرپر خواهم كرد. پس آنگاه با شاهپر عشق و دوستى از كبوترم خواهم پريد تا فقط و فقط «پرواز» شوم. و پرواز بر فراز آسمان آبى، سرآغاز يك «سفر تازه» است.