غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 247
نمايش فراداده
-
دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند
شهرى اندر هوست سوخته در آتش عشق
خون صاحب نظران ريختى اى كعبه حسن
صنم اندر بلد كفر پرستند و صليب
گاه گاهى بگذر در صف دلسوختگان
هر خم از جعد پريشان تو زندان دليست
حرف هاى خط موزون تو پيرامن روى
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
زين اميران ملاحت كه تو بينى بر كس
بندگان را نه گزيرست ز حكمت نه گريز
جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست
غم دل با تو نگويم كه تو در راحت نفس
تو سبكبار قوى حال كجا دريابى سعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد
سعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد
-
سروران بر در سوداى تو خاك قدمند
خلقى اندر طلبت غرقه درياى غمند
قتل اينان كه روا داشت كه صيد حرمند
زلف و روى تو در اسلام صليب و صنمند
تا ناييت بگويند و دعايى بدمند
تا نگويى كه اسيران كمند تو كمند
گويى از مشك سيه بر گل سورى رقمند
كه اگر قامت زيبا ننمايى بچمند
به شكايت نتوان رفت كه خصم و حكمند
چه كنند ار بكشى ور بنوازى خدمند
گنج و مار و گل و خار و غم و شادى به همند
نشناسى كه جگرسوختگان در المند
كه ضعيفان غمت باركشان ستمند سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند