غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 290
نمايش فراداده
-
آن نه عشقست كه از دل به دهان مي آيد
گو برو در پس زانوى سلامت بنشين
كشتى هر كه در اين ورطه خون خوار افتاد
يا مسافر كه در اين باديه سرگردان شد
چشم رغبت كه به ديدار كسى كردى باز
عاشق آنست كه بى خويشتن از ذوق سماع
حاش لله كه من از تير بگردانم روى
كشته بينند و مقاتل نشناسند كه كيست
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
شرط عشقست كه از دوست شكايت نكنند سعديا اين همه فرياد تو بى دردى نيست
سعديا اين همه فرياد تو بى دردى نيست
-
وان نه عاشق كه ز معشوق به جان مي آيد
آن كه از دست ملامت به فغان مي آيد
نشنيديم كه ديگر به كران مي آيد
ديگر از وى خبر و نام و نشان مي آيد
باز بر هم منه ار تير و سنان مي آيد
پيش شمشير بلا رقص كنان مي آيد
گر بدانم كه از آن دست و كمان مي آيد
كاين خدنگ از نظر خلق نهان مي آيد
كه ملالم از همه خلق جهان مي آيد
ليكن از شوق حكايت به زبان مي آيد آتشى هست كه دود از سر آن مي آيد
آتشى هست كه دود از سر آن مي آيد