غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 325
نمايش فراداده
-
هر كه نامهربان بود يارش
طاقت رفتنم نمي ماند
وز سخن گفتنش چنان مستم
كشته تير عشق زنده كند
هر چه زان تلختر بخواهد گفت
عشق پوشيده بود و صبر نماند
وه كه گر من به خدمتش برسم
بيم ديوانگيست مردم را
كاش بيرون نيامدى سلطان سعديا روى دوست ناديدن
سعديا روى دوست ناديدن
-
واجبست احتمال آزارش
چون نظر مي كنم به رفتارش
كه ندانم جواب گفتارش
گر به سر بگذرد دگربارش
گو بگو از لب شكربارش
پرده برداشتم ز اسرارش
خود چه خدمت كنم به مقدارش
ز آمدن رفتن پرى وارش
تا نديدى گداى بازارش به كه ديدن ميان اغيارش
به كه ديدن ميان اغيارش