غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 337
نمايش فراداده
-
رفتى و نمي شوى فراموش
سحرست كمان ابروانت
پايت بگذار تا ببوسم
جور از قبلت مقام عدلست
بي كار بود كه در بهاران
دوش آن غم دل كه مي نهفتم
آن سيل كه دوش تا كمر بود
شهرى متحدان حسنت
بنشين كه هزار فتنه برخاست
آتش كه تو مي كنى محالست
بلبل كه به دست شاهد افتاد
اى خواجه برو به هر چه دارى
گر توبه دهد كسى ز عشقت سعدى همه ساله پند مردم
سعدى همه ساله پند مردم
-
مي آيى و مي روم من از هوش
پيوسته كشيده تا بناگوش
چون دست نمي رسد به آغوش
نيش سخنت مقابل نوش
گويند به عندليب مخروش
باد سحرش ببرد سرپوش
امشب بگذشت خواهد از دوش
الا متحيران خاموش
از حلقه عارفان مدهوش
كاين ديگ فرونشيند از جوش
ياران چمن كند فراموش
يارى بخر و به هيچ مفروش
از من بنيوش و پند منيوش مي گويد و خود نمي كند گوش
مي گويد و خود نمي كند گوش