غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 563
نمايش فراداده

  • دو چشم مست تو برداشت رسم هشيارى زمانه با تو چه دعوى كند به بدمهرى معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت چو گل لطيف وليكن حريف او باشى به صيد كردن دل ها چه شوخ و شيرينى دلم ربودى و جان مي دهم به طيبت نفس گر افتدت گذرى بر وجود كشته عشق گرت ارادت باشد به شورش دل خلق چو بت به كعبه نگونسار بر زمين افتد دهان پرشكرت را مل به نقطه زنند به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان هزار نامه پياپى نويسمت كه جواب ز خلق گوى لطافت تو برده اى امروز ز خلق گوى لطافت تو برده اى امروز
  • و گر نه فتنه نديدى به خواب بيدارى سپهر با تو چه پهلو زند به غدارى به دوستيت وصيت نكرد و دلدارى چو زر عزيز وليكن به دست اغيارى به خيره كشتن تن ها چه جلد و عيارى كه هست راحت درويش در سبكبارى سخن بگوى كه در جسم مرده جان آرى بشور زلف كه در هر خمى دلى دارى به پيش قبله رويت بتان فرخارى كه روى چون قمرت شمسه ايست پرگارى كه نيم دايره اى بركشند زنگارى اگر چه تلخ دهى در سخن شكربارى به خوبرويى و سعدى به خوب گفتارى به خوبرويى و سعدى به خوب گفتارى