غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 574
نمايش فراداده

  • تو در كمند نيفتاده اى و معذورى گر آن كه خرمن من سوخت با تو پردازد بهشت روى من آن لعبت پرى رخسار به گريه گفتمش اى سروقد سيم اندام درشتخويى و بدعهدى از تو نپسندند تو در ميان خلايق به چشم اهل نظر اگر به حسن تو باشد طبيب در آفاق ز كبر و ناز چنان مي كنى به مردم چشم من از تو دست نخواهم به بي وفايى داشت ز چند گونه سخن رفت و در ميان آمد به خنده گفت كه سعدى سخن دراز مكن چو سايه هيچ كست آدمى كه هيچش نيست چو سايه هيچ كست آدمى كه هيچش نيست
  • از آن به قوت بازوى خويش مغرورى ميسرت نشود عاشقى و مستورى كه در بهشت نباشد به لطف او حورى اگر چه سرو نباشد به رو گل سورى كه خوب منظرى و دلفريب منظورى چنان كه در شب تاريك پاره نورى كس از خداى نخواهد شفاى رنجورى كه بى شراب گمان مي برد كه مخمورى تو هر گناه كه خواهى بكن كه مغفورى حدي عاشقى و مفلسى و مهجورى ميان تهى و فراوان سخن چو طنبورى مرا از اين چه كه چون آفتاب مشهورى مرا از اين چه كه چون آفتاب مشهورى