غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 136
نمايش فراداده

  • با او دلم به مهر و مودت يگانه بود بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود در راه من نهاد نهان دام مكر خويش مي خواست تا نشانه ى لعنت كند مرا بودم معلم ملكوت اندر آسمان هفصد هزار سال به طاعت ببوده ام در لوح خوانده ام كه يكى لعنتى شود آدم ز خاك بود من از نور پاك او گفتند مالكان كه نكردى تو سجده اى جانا بيا و تكيه به طاعات خود مكن دانستم عاقبت كه به ما از قضا رسيد اى عاقلان عشق مرا هم گناه نيست اى عاقلان عشق مرا هم گناه نيست
  • سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود عرش مجيد جاه مرا آستانه بود آدم ميان حلقه ى آن دام دانه بود كرد آنچه خواست آدم خاكى بهانه بود اميد من به خلد برين جاودانه بود وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود بودم گمان به هر كس و بر خود گمان نبود گفتم يگانه من بوم و او يگانه بود چون كردمى كه با منش اين در ميانه بود كاين بيت بهر بينش اهل زمانه بود صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود ره يافتن به جانبشان بى رضا نبود ره يافتن به جانبشان بى رضا نبود