غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 17
نمايش فراداده

  • نيست بى ديدار تو در دل شكيبايى مرا در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهى عشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيز چشمه ى خورشيد را از ذره نشناسم همى از تو هر جايى ننالم تو هر جايى شدى گاه پيرى آمد از عشق تو بر رويم پديد كرد معزولم زمانه گاه دانايى و عقل كرد معزولم زمانه گاه دانايى و عقل
  • نيست بي گفتار تو در دل توانايى مرا كرد هجران تو صفرايى و سودايى مرا چون تو بگريزى و بگذارى به تنهايى مرا نيست گويى ذره اى درديده بينايى مرا نيست جاى ناله از معشوق هر جايى مرا آنچه پنهان بود در دل گاه برنايى مرا با بلاى تو چه سود از عقل و دانايى مرا با بلاى تو چه سود از عقل و دانايى مرا