غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 193
نمايش فراداده

  • بامدادان شاه خود را ديده ام بر مركبش صد هزاران جسم و جان افشان و حيران از قفاش خنجرى در دست و من يرغب كنان عياروار بهر دفع چشم زخم مستش را چو من سوى ديو و ديو مردم هر زمان چون آسمان كفر و دين و ديو مردم هر زمان چون آسمان دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنك درج ياقوتيش ديدم، پر ز كوكبهاى سيم جان همى باريد هر ساعت ز سر تا پاى او آفتابى بود گفتى متصل با شش هلال هر زمان از چشم و لعلش، غمزه اى و خنده اى گر چه بودم با سنايى در جهان عافيت گر چه بودم با سنايى در جهان عافيت
  • مشك پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش از براى بوسه چيدن گرد سايه ى مركبش جسم و جان عاشقان تازان سوى من برغبش خيل خيل انجم همى كردند يارب ياربش از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش تا چرا بر مي خورد پروين ز مشك عقربش يارب آن درجش نكوتر بود يا آن كوكبش گوييا بودست آب زندگانى مشربش چون بديدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش جان فزودن كيش ديدم دل ربودن مذهبش هم بخوردم آخرالامر از پى حبش حبش هم بخوردم آخرالامر از پى حبش حبش