-
چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش
گه از بادام كردن جعبه ى نيش
برآوردن براى فتنه ى خلق
تو خورشيدى از آن پيش تو آرند
پرى و سرو و خورشيدى وليكن
گل و مه پيش تو بر منبر حسن سنايى را خريدستى دل و جان
سنايى را خريدستى دل و جان
-
نمودن روز را در زير شب پوش
گه از ياقوت كردن چشمه ى نوش
هزاران صبحدم از يك بناگوش
فلك را از مه نو حلقه در گوش
قدح گير و كمربند و قباپوش
همه آموخته كرده فراموش اگر صد جان دهندت باز مفروش
اگر صد جان دهندت باز مفروش