غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 275
نمايش فراداده

  • ما كلاه خواجگى اكنون ز سر بنهاده ايم صد سر ار زد هر كلاهى كو همى دوزد وليك او كلاه عاشقان اكنون همى دوزد چو شمع بنده ى او از سر چشميم همچون سوزنش سينه چشم سوزن و تن تار ابريشم شدست كار او چون بيشتر با سوزن و ابريشمست از لب خويش و لب او در فراق و در وصال برنتابد بار نازش دل همى از بهر آنك لعل پاش و در فشانيم از دو دريا و دو كان ما ز خصمانش كى انديشيم كاندر راه او تا سنايى وار دربستيم دل در مهر او تا سنايى وار دربستيم دل در مهر او
  • تا كه در بند كله دوزى اسير افتاده ايم ما بهاى هر كله اكنون سرى بنهاده ايم ما از آن چون شمع در پيشش به جان استاده ايم گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده ايم تا غلام آن بهشتى روى حورا زاده ايم لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده ايم چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده ايم دل همى گويد گر او سادست ما هم ساده ايم تا اسير آن دو لعل و آن دو تا بيجاده ايم خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده ايم ما دو چشم اندر سنايى جز به كين نگشاده ايم ما دو چشم اندر سنايى جز به كين نگشاده ايم