-
ما قد ترا بنده تر از سرو روانيم
بى روى تو لب خشك تر از پيكر تيريم
بيرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداريم
در ره روش عقل تو ما كهتر عقليم
از تقويت جزع تو خرديم و بزرگيم
در كوى اميد تو و اندر ره ايمان
يك بار برانداز نقاب از رخ رنگين
وز نيز درين پرده جمال تو ببينيم
گر ز آتش عشق تو چو شمع از ره تحقيق
تا از رخ چون روز تو بى واسطه ى كسب
ما را غرض از خدمت تو جز لب تو نيست
شايد كه شب و روز همه مدح تو گوييم
زان باده كه خواجه از كف اقبال تو خوردست فرخنده حكيمى كه در اقليم سنايى
فرخنده حكيمى كه در اقليم سنايى
-
ما خد ترا سغبه تر از عقل و روانيم
با موى تو دل تيره تر از نقش كمانيم
بيش از لقب و نام تو توحيد نخوانيم
وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانيم
وز تربيت عقل تو پيريم و جوانيم
از نيستى و هستى بر بسته ميانيم
تا دل به تو بخشيم و خرد بر تو فشانيم
شايد كه بر اميد تو اين مايه توانيم
سوزيم همى خوش خوش تا هيچ نمانيم
چون ماه ز خورشيد فلك مايه ستانيم
نه در پى جانيم نه در بند جهانيم
در نامه ى اقبال همه نام تو خوانيم
درده تو سنايى را چون كشته ى آنيم بگذشت ز اندازه ى خوبى و ندانيم
بگذشت ز اندازه ى خوبى و ندانيم