غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 368
نمايش فراداده

  • اى دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته تا دل و جان درنبازى دل نبيند ناز و عز بند مادرزاد بايد همچو مرغابى به پاى تا به روى آب چون مرغابيان دانى گذشت مرد اين ره را گذر بر روى آب و آتشست ياد كن آن مرد را كو پاى در دريا نهاد آب رود نيل هر دو مرد را بر سنگ زد آتش نمرود و آن لشكر نمي بينم به جاى ايزدش پيرايه چون زر كرد ازين كاتش بديد ايزدش پيرايه چون زر كرد ازين كاتش بديد
  • جان شيرين را ز تن در كار دل پرداخته كى سر آخور گشت هرگز مركبى ناتاخته طوق ايزد كرد بايد در عنق چون فاخته در هوا چون فاخته پرى و بال آخته آب و آتش آشنا را داند از نشناخته از پسش دشمن همى آمد علم افراخته كم عيار آمد يكى زو روح شد پرداخته زر آزر را دگر كن منجنيق انداخته هر زرى كو ديد آتش كار او شد ساخته هر زرى كو ديد آتش كار او شد ساخته