-
اى سنايى چو تو در بند دل و جان باشى
در دريا تو چگونه به كف آرى كه همى
چون به ترك دل و جان گفت نيارى آن به
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوى
كار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
به عصايى و گليمى كه تو دارى پسرا خواجه ى ما غلطى كردست اين راه مگر
خواجه ى ما غلطى كردست اين راه مگر
-
كى سزاوار هواى رخ جانان باشى
به لب جوى چو اطفال هراسان باشى
كه شوى دور ازين كوى و تن آسان باشى
نيست ممكن كه تو اندر خور ميدان باشى
تو همان به كه اسير خم چوگان باشى
تو همى خواهى چون موسى عمران باشى خود نه بس آنكه نميرى و مسلمان باشى
خود نه بس آنكه نميرى و مسلمان باشى