غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 52
نمايش فراداده

  • گر تو پندارى ترا لطف خدايى نيست هست ور چنان دانى كه جان پاكبازان را ز عشق ور گمانت آيد كه گاه دل ربودن در سماع ور تو انديشى كه گاه گوهر افشاندن ز لعل ور تو پندارى كه چون بردارى از رخ زلف را ور چنان دانى ترا روز قيامت از خداى ور تو بسگالى كه با اين حسن و خوبى مر ترا ور همى دانى كه بر خاك سر كويت ز خون ور همى دانى كه بر خاك سر كويت ز خون
  • بر سر خوبان عالم پادشاهى نيست هست با جمال خاكپايت آشنايى نيست هست روى و آوازت هلاك پارسايى نيست هست از لبت گم بودگان را رهنمايى نيست هست از تو قنديل فلك را روشنايى نيست هست از پى خون چو من عاشق جزايى نيست هست خوى بد عهدى و رسم بى وفايى نيست هست صد هزاران قطره از چشم سنايى نيست هست صد هزاران قطره از چشم سنايى نيست هست