غزلیات

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 436/ 93
نمايش فراداده

  • تا كى كنم از طره ى تو فرياد يك شهر زن و مرد همى باز ندانند آن روز كه زلفين نگون تو بديدند هشيار نشد هر كه ز گفتار تو شد مست من با رخ چون لاله و با عارض چون مشك تو زر كنى از لاله و كافور كنى مشك ويران كنى آن دل كه درو سازى منزل اى منزل تو گشته ز آشوب تو ويران جيحون شده چشم من از آن زلف سمن سا مشهور جهان گشته سنايى ز غم تو تو مايه ى خوبى شدى اى مايه ى خوبان صد رحمت و صد شادى بر جان تو اى بت صد رحمت و صد شادى بر جان تو اى بت
  • تا كى كشم از غمزه ى تو بيداد فرياد من از خنده و بيداد تو از داد گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد غمناك نشد هر كه ز ديدار تو شد شاد با قامت چون تير ز وصل تو كنم ياد چوگان كنى از تيز زهى جادوى استاد هرگز نگذارى كه بود منزلت آباد آن شهر كزو خاستى آباد همى باد بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد از روى چو خورشيد تو اى طرفه ى بغداد افگنده درين خسته دلم عشق تو بنياد مادر كه ترا زاد بر او نيز دعا باد مادر كه ترا زاد بر او نيز دعا باد