غزلیات
شمس الدین محمد حافظ شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 496/ 319
نمايش فراداده
- مرا مي بينى و هر دم زيادت مي کنى دردم
به سامانم نمي پرسى نمي دانم چه سر دارى
نه راه است اين که بگذارى مرا بر خاک و بگريزى
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
فرورفت از غم عشقت دمم دم مي دهى تا کى
شبى دل را به تاريکى ز زلفت باز مي جستم
کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان مي ده
چو گرمى از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم
- تو را مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
به درمانم نمي کوشى نمي دانى مگر دردم
گذارى آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
که بر خاکم روان گردى به گرد دامنت گردم
دمار از من برآوردى نمي گويى برآوردم
رخت مي ديدم و جامى هلالى باز مي خوردم
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
چو گرمى از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم
چو گرمى از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم