صوفى بيا که آينه صافيست جام راراز درون پرده ز رندان مست پرسعنقا شکار کس نشود دام بازچيندر بزم دور يک دو قدح درکش و برواى دل شباب رفت و نچيدى گلى ز عيشدر عيش نقد کوش که چون آبخور نماندما را بر آستان تو بس حق خدمت استحافظ مريد جام مى است اى صبا برووز بنده بندگى برسان شيخ جام را
تا بنگرى صفاى مى لعل فام راکاين حال نيست زاهد عالى مقام راکان جا هميشه باد به دست است دام رايعنى طمع مدار وصال دوام راپيرانه سر مکن هنرى ننگ و نام راآدم بهشت روضه دارالسلام رااى خواجه بازبين به ترحم غلام راوز بنده بندگى برسان شيخ جام راوز بنده بندگى برسان شيخ جام را