غزلیات

محتشم کاشانی

نسخه متنی -صفحه : 626/ 376
نمايش فراداده

تو به زور حسن ايمن مشو از سپاه آهم

  • تو به زور حسن ايمن مشو از سپاه آهم شه چار ركن عشقم كه به چار سوى غيرت نه هواى سربلندى نه خيال ارجمندى ز هجوم وحشيانم شده متفق سپاهى ز جنون فزود هردم چو بلاى ناگهانى زده سر ز باغ رويت چه گياه خوش نسيمى ز تو محتشم چه پنهان كه دگر به قصد ايمان ز تو محتشم چه پنهان كه دگر به قصد ايمان
  • كه من ضعيف پيكر ملك قوى سپاهم ز سيه گليم محنت زده اند بارگاهم نه سراسرى و خرگه نه غم سرو كلاهم كه ز خسروى چو مجنون به ستيزه باج خواهم در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم كه گل جنون شكفته ز نسيم آن گياهم ز بتان نامسلمان صنمى زده است راهم ز بتان نامسلمان صنمى زده است راهم