غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 197
نمايش فراداده

  • شرح لب لعلت به زبان مي نتوان داد ميم است دهان تو و مويى است ميانت گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده دل خواسته اى و رقم كفر كشم من گر پيش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده يك جان چه بود كافرم ار پيش تو صد جان سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده داد ره عشق تو چنان كرزويم هست جانا چو بلاى تو به ارزد به جهانى گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده چون نيست دهانم كه شكر زو به در آيد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده خود طالع عطار چه چيز است که او راخود طالع عطار چه چيز است که او را
  • وز ميم دهان تو نشان مي نتوان داد كى را خبر موى ميان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده بر هر كه گمان برد كه جان مي نتوان داد در خورد رخت نيست از آن مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده انگشت زنان رقص كنان مي نتوان داد آزاد به يك پاره ى نان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده عمرم شد و يك لحظه چنان مي نتوان داد خود را ز بلاى تو امان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده گفتى شكر من به زبان مي نتوان داد كس را به شكر هيچ دهان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده يک بوسه نه پيدا و نه نهان مي نتوان داديک بوسه نه پيدا و نه نهان مي نتوان داد