غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 249
نمايش فراداده

  • ترسا بچه اى ناگه قصد دل و جانم كرد زو هر كه نشان دارد دل بر سر جان دارد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دوش آن بت شنگانه مي داد به پيمانه كردم ز پريشانى در بتكده دربانى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دل كفر به دين دارى زو كرد خريدارى آزاد جهان بودم بى داد و ستان بودم چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دل دادم و بد كردم يك درد به صد كردم دى گفت نكو خواهى توبه است تورا راهى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم بنهاد ز درويشى صد تعبيه انديشى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم چون دست ز خود شستم از بند برون جستم من بى من و بي مايى افتاده بدم جايى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم عطار دمى گر زد بس دست که بر سر زدعطار دمى گر زد بس دست که بر سر زد
  • سوداى سر زلفش رسواى جهانم كرد ترسا بچه آن دارد ديوانه از آنم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم وز كعبه به بتخانه زنجير كشانم كرد چون رفت مسلمانى بس نوحه كه جانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دردا كه به سر بارى اسلام زيانم كرد انگشت زنان بودم انگشت گزانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم وين جرم چو خود كردم با خود چه توانم كرد از روى چنان ماهى من توبه ندانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم بسيار سخن راندم تا راه بيانم كرد در پرده ى بى خويشى از خويش نهانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم هر چيز كه مي جستم در حال عيانم كرد تا در بن دريايى بى نام و نشانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کردهم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد