غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 474
نمايش فراداده

  • بنمود رخ از پرده دل گشت گرفتارش از بس كه سر زلفش در خون دل من شد تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو چون مشك و جگر ديد او در ناك دهى آمد اى كاش چو دل برد او بارش دهدى بارى تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو بردى دلم و پايش بستى به سر زلفت تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو چون نيست وصالت را در كون خريدارى تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو
  • دانى كه كجا شد دل در زلف نگونسارش در نافه ى زلف او دل گشت جگرخوارش تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو ناك از چه دهد آخر خاكى شده عطارش چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش دل باز نمي خواهم اما تو نكو دارش تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو جان مي بفروشم من كس نيست خريدارش عطار كجا افتد يك ذره سزاوارش تا بو كه به دست آرم يك ذره وصال تو