-
از مى عشق تو چنان مستم
آتش عشق چون درآمد تنگ
باز خمخانه برگشادم در
لاجرم هست نيستم هيچم
چند گويم ز خود كه در ره عشق
باز خمخانه برگشادم در
ننگ من از من است بى من من
ساقيا درد درد در ده زود
باز خمخانه برگشادم در
باز خمخانه برگشادم در
هرچه كردم به عمرهاى دراز
باز خمخانه برگشادم در
ترک عطار گفتم و بى اوترک عطار گفتم و بى او
-
كه ندانم كه نيست يا هستم
من ز خود رستم و درو جستم
باز خمخانه برگشادم در
لاجرم عاقلى نيم مستم
جرعه اى خوردم و ز خود رستم
باز خمخانه برگشادم در
بر پريدم به دوست پيوستم
كه به يك درد توبه بشكستم
باز خمخانه برگشادم در
باز زنار بر ميان بستم
زان همه حسرت است در دستم
باز خمخانه برگشادم در
ديده پر خون به گوشه بنشستمديده پر خون به گوشه بنشستم