-
درد دل را دوا نمي دانم
از مى نيستى چنان مستم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
چند از من كنى سال كه من
حل اين مشكلم كه افتادست
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
به چه داد و ستد كنم با خلق
هرچه از ماه تا به ماهى هست
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
وانچه در اصل و فرع جمله تويى
گر يك است اين همه يكى بگذار
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
ور يكى نى و صد هزار است اين
حيرتم كشت و من درين حيرت
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
آنچه عطار در پى آن رفت
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
-
گم شدم سر ز پا نمي دانم
كه صواب از خطا نمي دانم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
درد را از دوا نمي دانم
در خلا و ملا نمي دانم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
كه قبول از عطا نمي دانم
هيچ از خود جدا نمي دانم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
يا منم جمله يا نمي دانم
كه عدد را قفا نمي دانم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
صد و يك من چرا نمي دانم
ره به كار خدا نمي دانم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست
در جهان توتيا نمي دانم
اين زمان هيچ جا نمي دانم
چشم دل را كه نفس پرده ى اوست