-
چون ندارم سر يك موى خبر زانچه منم
نا پديدار شود در بر من هر دو جهان
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
مشكل اين است كه از خويشتنم نيست خبر
قرب سى سال ز خود خاك همى دادم باد
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
اى گل باغ دلم پرده برانداز از روى
چون تويى جمله چرا از تو خبر نيست مرا
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
من تو را دارم و بس در دو جهان وين عجب است
تو فكندى ز وطن دور مرا دستم گير
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
تا كه هستم سخنم از تو و از شيوه ى توست
گر چو شمعم بكشى زار همه روز رواست
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
چون فريد از غم تو سوخته شد نيست عجبچون فريد از غم تو سوخته شد نيست عجب
-
بى خبر عمر به سر مي برم و دم نزنم
گر پديدار شود يك سر مو زانچه منم
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
مگر اين مشكل از آن است كه بى خويشتنم
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
ورنه چون گل ز تو صد پاره كنم پيرهنم
كه به جان آمد ازين غصه تن ممتحنم
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
كه ز تو در دو جهان بوى ندارم چكنم
كه چنين بى دل و بى صبر ز حب الوطنم
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
چه غمم بودى اگر بشنويى يك سخنم
ور بسوزيم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
بى گل روى تو چون لاله بس از خون كفنم
صف كشم از مژه و آنگه صف دريا شكنم
ور شدم خسته و كشته كفنى نيست مرا
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنمکه چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم