-
بس كه جان در خاك اين در سوختيم
در رهش با نيك و بد در ساختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
سوز ما با عشق او قوت نداشت
چون بدو ره نى و بى او صبر نى
خواه گو بنماى روى و خواه نه
چون ز جانان آتشى در جان فتاد
چون ز دلبر طعم شكر يافتيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
چون دل و جان پرده ى اين راه بود
مدت سى سال سودا پخته ايم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
عاقبت چون شمع رويش شعله زد
پر چو سوخت آنگه درافكنديم خويش
خواه گو بنماى روى و خواه نه
خواه گو بنماى روى و خواه نه
چون به يك چو مي نيرزيديم ما
خواه گو بنماى روى و خواه نه
چون شکست اينجا قلم عطار راچون شکست اينجا قلم عطار را
-
دل چو خون كرديم و در بر سوختيم
در غمش هم خشك و هم تر سوختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
گرچه ما هر دم قوي تر سوختيم
مضطرب گشتيم و مضطر سوختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
جان خود چون عود مجمر سوختيم
دل چو عود از طعم شكر سوختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
جان ز جانان دل ز دلبر سوختيم
مدت سى سال ديگر سوختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
راست چون پروانه يى پر سوختيم
تا به كلى پاى تا سر سوختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
ما سپند روى او بر سوختيم
خرمن پندار يكسر سوختيم
خواه گو بنماى روى و خواه نه
اعجمى گشتيم و دفتر سوختيماعجمى گشتيم و دفتر سوختيم