چون شيشه ى دل نه از ستم آسمان پر استاى عندليب باغ محبت گل وفاخالى است گر خم فلك از باده ى نشاطسرو تو را به تربيت من چه احتياججانى نماند ليك اگر جان طلب كنىهاتف به من ز جور رقيب و جفاى يارهاتف به من ز جور رقيب و جفاى يار
ميناى ما تهى است دل ما از آن پر استكم جو ز گلبنى كه بر آن آشيان پر استغم نيست چون ز مى خم پير مغان پر استنخل رطب فشان تو را باغبان پر استبهر تن ضعيف من اين نيم جان پر استكم كن سخن كه گوشم ازين داستان پر استكم كن سخن كه گوشم ازين داستان پر است