جمال بقيت اللهى
-
سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهى
به لاجورد افق ته كشيده بركه ى شب
صلاى رحلت شب داد وطلعت خورشيد
به جستجوى تو اى صبح، در شبان سياه
نمانده چشمه ى آب بقا به ظلمت دهر
برآى از افق اى مشعل هدايت شرق
ز سايه ئى كه به خاك افكنى خوشم چكنم
بشارتى به خدا خواندن و خدا ديدن
به گوش آنكه صداى خدا نمي شنود تو كوه و كاه چه دانى كه شهريارا چيست
تو كوه و كاه چه دانى كه شهريارا چيست
-
ستاره، كوكبه ى آفتاب خرگاهى
مه و ستاره طپيدن گرفته چون ماهى
خروس دهكده از صيحه ى سحرگاهى
بسا كه قافله ى آه كرده ام راهى
بجز چراغ جمال بقيت اللهى
برآر گله ى اين گمرهان ز گمراهى
هماى عرش كجا و كبوتر چاهى
كه اين بشر همه خودبينى است و خودخواهى
حدي عشق من افسانه ئى بود واهى به كوه محنت من بين و چهره ى كاهى
به كوه محنت من بين و چهره ى كاهى