هفت خوان عشق
-
سبوكشان كه به ظلمات عشق خضر رهند
جلا و جوهر اين بوالعجب گدايان بين
برون رو از خود و آنگه درون ميكده آى
كلاه بفكن و بر خاك نه سر نخوت
چه چاره ده مه برج شرف به خانه ى ماست
چه فر بخت بلندى است با مه و خورشيد تو شهريار دراين هفتخوان تهمتن باش
تو شهريار دراين هفتخوان تهمتن باش
-
ز جوى آب بقا هم به چابكى بجهند
كه جلوه گاه جلال و جمال پادشهند
كه خرقه ها همه اينجا به رهن باده نهند
كه مهر و ماه بر اين در سران بي كلهند
كه از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند
كه پاسبان در اين بلند بارگهند كه ديو نفس حرون است و راهبان نرهند
كه ديو نفس حرون است و راهبان نرهند