اشك ندامت
-
گربه پيرانه سرم بخت جوانى به سر آيد
آمد از تاب و تبم جان به لب اى كاش كه جانان
خوابم آشفت و چنان بود كه با شاهد مهتاب
دلكش آن چهره، كه چون لاله بر افروخته از شرم
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل
شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست
رود از ديده چو با يادمنش اشك ندامت شهريارا گله از گيسوى يار اينهمه بگذار
شهريارا گله از گيسوى يار اينهمه بگذار
-
از در آشتيم آن مه بى مهر درآيد
با دم عيسويم ايندم آخر به سر آيد
به تماشاى من از روزنه ى كلبه درآيد
بار ديگر به سراغ من خونين جگر آيد
گر تو هم يادت ازين قمرى بى مال و پرآيد
تا نسيم سحرم بال و پرافشان ببرآيد
لاله از خاكم و از كالبدم ناله برآيد كاخر آن قصه به پايان رسد اين غصه سرآيد
كاخر آن قصه به پايان رسد اين غصه سرآيد