غزلیات
سیف الدین محمد فرغانی
نسخه متنی -صفحه : 124/ 37
نمايش فراداده
-
نگار من چو اندر من نظر كرد
به پرسش درد جانم را دوا داد
ز راه ديده ناگه در درونم
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع
زهر وصفى كه بود او را و اسمى
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم
به غمزه كشت و آنگاهم دگر بار
چو سايه هستيم را نور خود داد
دلم روشن نگردد بى رخ او
برين سر راست نايد تاج وصلش
بجان در زلفش آويزم چه باشد
مرا از حال عشق و صبر پرسيد خمش كن سيف فرغانى كزين حال
خمش كن سيف فرغانى كزين حال
-
همه احوال من بر من دگر كرد
به خنده زهر عيشم را شكر كرد
درآمد نور و ظلمت را به در كرد
كه چون خورشيدم از روزن نظر كرد
به قدر حال من در من ار كرد
ز هر جايى به نسبت سر به در كرد
به لب چون مرغ عيسى جانور كرد
چو آن خورشيد رخ بر من گذر كرد
كه بى آتش نشايد شمع بركرد
ز بهر تاج بايد ترك سر كرد
رسن بازى تواند اين قدر كرد
چه گويم اين مقيم است آن سفر كرد نمي شايد همه كس را خبر كرد
نمي شايد همه كس را خبر كرد