نهفته روى به برگ اندرون گلى محجوب
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ز اوستادى خورشيد و دايگانى ماه
نه با تحيت نورى ز خواب برمي خاست
فسرده عارض بي رنگ او به سايه، وليك
كمال ظاهر او پرورشگر ازهار
به جاى چهره فروزى به بوستان وجود
چه غم كه بر سر باغ مجاز جلوه نكرد؟
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
كسى كه عقد سخن را به لطف داد نظام
به نوبهار حيات از خزان مرگ به باد
اگرچه حجله ى رنگين به كام خويش نساخت
شكفت و عطر برافشاند و خنده كرد و بريخت
نتيجه ى گل افسرده عاقبت اين بود