ابر و کوچه

فریدون مشیری

نسخه متنی -صفحه : 56/ 35
نمايش فراداده

پند

هان اي پدر پير که امروز

مي نالي ازين درد روانسوز

علم پدر آموخته بودي

واندم که خبردار شدي سوخته بودي

افسرد تن و جان تو در خدمت دولت

قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت

وين هردو شد از بهر تو اسباب مذلت

چل سال غم و رنج ببين با تو چه ها کرد

دولت رمق و روح ترا از تو جدا کرد

چل سال ترا برده انگشت نما کرد

آنگاه چنين خسته و آزرد ه رها کرد

از مادر بيچاره من ياد کن امروز

هي جامه قبا کرد

خون خورد و گرو داد و غذا کرد و دواکرد

جان بر سر اين کار فدا کرد

هان اي پدر پير

کو آن تن و آن روح سلامت

کو آن قد و قامت

فرياد کشد روح تو فرياد ندامت

علم پدر آموخته بودي

واندم که خبر دار شدي سوخته بودي

از چشم تو آن نور کجا رفت

آن خاطر پر شور کجا رفت

ميراث پدر هم سر اين کارها رفت

وان شعله که بر جان شما رفت

دودش همه در ديده ما رفت

امروز تو ماندي و همين درد روانسوز

نفرين نکند سود به استاد بدآموز

چل سال اگر خدمت بقال نمودي

امروز به اين رنج گرفتار نبودي

هان اي پدر پير

چل سال در اين مهلکه راندي

عمري به تماشا و تحمل گذراندي

ديدي همه ناپاکي و خود پاک بماندي

آوخ که مرا نيز بدين ورطه کشاندي

علم پدر آموخته ام من

چون او همه در دام بلا سوخته ام من

چون او همه اندوه و غم اندوخته ام من

اي کودک من مال بيندوز

وان علم که گفتند مياموز