بهار را باور کن

فریدون مشیری

نسخه متنی -صفحه : 33/ 10
نمايش فراداده

تاک

پاي ديوار بلند کاج ها

در پناه ز آفتاب گرم دشت

آهوي چشمان او در سبزه زار چشممن مي گشت

سبزه زاري بود و رازي داشت

تا دياري چشم انداز بازي داشت

بيرگ برگش قصه عشق و نيازي داشت

تاک خشک تشنه بودم سر نهاده روي خاک

جان گرفتم زير باران نوازش هاي او

خوشه هاي بوسه اش در من شکفت

شاخه گستردم آفاق را

هر رگ من سيم سازي شد

با طنين خوشترين آوازها

از شراب عطر شيرين تنش

نبض من ميگفت با من رازها

ذره ذره هستي من چون عبار

در زلال آسمان ميگشت مست

سر خويش از بالاترين پروازها

معبد متروک جانم را

بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد

دست پر مهري در آنجا شمع روشن کرد

نوري از روزن فرو تابيد

بوي عود آرزويي شکفته در فضا پيچيد

ارغنون تمنا را نوا برخاست

معبد متروک جانم را شکوه کبريايي داد

اين به محراب نياز افتاده را از نو خدايي داد

از لب ديوار سبز کاج ها

آفتاب زرد بالاتر نشست

بوته سرخ غروب

بر کبودي هاي صحرا در نشست

بوسه گرمش به هنگام وداع

تير شد در قلب من تا پر نشست

در هواي سبزه زار بوي اوست

برگ برگ اين چمن جادوي اوست