در توحيد- اين خطبه از اصول علم مطالبى را آورده كه در خطبه ديگر نيامده است كسى كه از چگونگى او سخن بگويد، او را به يكتايى نشناخته است. و كسى كه او را مثلى بشناسد به حقيقت او نرسيده است، و آن كس كه او را شبيهى تصور كند به او عنايتى نكرده است، و كسى كه به او اشارت كند و او را به وهم در آورد قصد او ننموده است. هر شناخته شده به ذات، آفريده شده است و هر موجود كه به ديگرى قائم باشد وجود او را علتى است كننده كار است بى آنكه ابزار و اسبابى به كار برد، اندازه بخش است بيكار سازى انديشه، توانگر است نه از روى استفاده از غير، زمانها با او همراه نيست از ابزارها يارى نمى طلبد و از آنان تعين نمى گيرد، هستى او پيش از زمان بوده است وجود او پيش از نيستى، و جاودانگى او پيش از هر آغاز. چون نيروى شعور را او به وجود آورده است معلوم ميگردد كه آلت ادراك ندارد، و چون بين اشياء ضديت ايجاد كرده است پس او را ضدى نيست و به مقارنتى كه بين اشياء قرار داده است معلوم مى گردد كه او را قرينى نباشد. روشنى را با تاريكى ضد يكديگر قرار داد و آشكار را با نهانى و خشكى را باترى و گرمى را با سردى، تركيب كننده ميان اشياء گوناگون، و قرينه پ رداز ميان اشياء متباين و جداگانه نزديك كننده چيزهايى كه از يكديگر دورند و جداكننده اشياء نزديك به يكديگر. مشمول حدى نيست و به شماره و حساب در نگنجد همانا كه ابزارها به يكديگر محدود مى گردد و اشارت آلات ناظر به نظاير يكديگر است هر چيز نظير خود را ادراك مى كند، آنسان كه اجسام جسمانيات را كلمه (منذ- كى، چه هنگام) حاكى از قديم نبودن موجود است و مانع قدمت است و كلمه قد از ازليت مانع است و لولا محتاج به كامل كردن بوسيله غير از خود است آفريننده آنها بوسيله آنها بر خردها آشكار مى گردد و به وسيله آفرينش است كه (عقلا) رويت او را با چشم ممتنع مى گرداند. و آرامش و جنبش بر او جارى نمى گردد. آيا چگونه چيزى را كه اجرا كرده است و در موجودات قرار داده است در مورد او جريان مى يابد و بر او قرار مى گيرد. و چگونه چيزى را ايجاد فرموده است و پديد آورده است درباره او باز مى گردد؟ چگونه چيزى كه آن را احداث نموده است در او حادث مى گردد؟ چه در چنين صورتى حقيقت او به اختلاف اعراض در او اختلاف مى يابد و داراى اجزا مى شود چه، حركت و سكون از خواص جسم است و آن قابل تقسيم است و ازلى بودن و جاودانگى او ممتنع مى گردد و اگر براى او جلو وجود دا شته باشد او را (وراء) نيز خواهد بود و اگر نقصان ملازم او باشد خواهان كمال خواهد بود و در اين صورت نشانه مخلوق بودن در او پيدا مى شود. زان پس كه همه اشياء دليل هستى اويند به دليلى تحول مى يابد كه بر وجود صانعى دلالت مى نمايد و چون سلطان عزت ازلى است ممكن نيست چيزى كه در غير او موثر است در او موثر باشد.
خدايى كه از حالى به حالى در نيايد و از بين نرود و براى او ناپديد شدن روا نباشد نزاده است تا زاييده شده باشد، و زاييده نشده است تا محدود باشد برتر از داشتن فرزند است و از همبسترى با زنان پاك است، اوهام به او در نمى رسد تا او را در وهم محدود گرداند و او را هوش به وهم در نياورد تا تصورش كند و حواس او را ادراك نكند تا او را به احساس دريابد او را دست لمس نمى كند تا به او دسترس داشته باشد به حالتى دگرگون نمى گردد و مبدل به احوال نمى شود، و او را شبان و روزان نمى فرسايد، و روشنايى و تاريكى دگرگونش نمى گرداند و به چيزى از اجزاء يا با اندامها و عضوها، يا به عرضى از اعراض يا به غير بودن و بعض بودن به وصف در نمى آيد، درباره او حد و نهايت گفته نمى شود و انقطاع و غايت معنى ندارد و اشياء بر او احاطه ندارد تا او را بلند كند يا فرو اندازد يا چيزى او را حمل كند تا او را از جانبى به جانبى حركت دهد ياراست نگاه دارد. در اشياء داخل نيست و از آنها بيرون نيست خبر مى دهد نه به زبان و زبان كوچك، مى شنود نه با شكافها و ادوات، مى گويد و تلفظ نمى كند، از بر دارد و با قوه حافظه از بر نمى كند، اراده مى كند و نمى انديشد دوست م ى دارد و خشنود مى گردد اما نه از روى رقت، دشمن مى دارد و خشم مى گيرد اما بدون مشقت. وقتى اراده كند كه چيزى وجود يابد، گويد: باش و آن كه خواهد باشد مى شود. نه با صوتى كه به گوش برخورد كند نه به ندائى كه شنيده شود و همانا كلام خداى سبحان فعلى از اوست كه آن را ايجاد مى كند و ممثل مى سازد. قبل از آن وجود نداشته است، چه، اگر قديم باشد همانا خداى دوم خواهد بود.
نمى توان گفت: پس از آنكه نبود بود شد. پس، چگونگى نو پديدار شده ها بر او جارى گشته است و بين آن چگونگيها و او فاصلى نيست و او را بر آنها فضيلتى نمى باشد پس، صانع و مصنوع يكسان و برابر مى گردند، و طرفه آفرين و طرفه آفريده شده همانند. خلايق را بى نمونه اى كه از غير او صادر شده باشد آفريد و براى آفرينش آن از هيچ كس از مخلوق خود يارى نخواست و زمين را بيافريد، و بدون اين كه اين آفرينش او را مشغول سازد آن را نگاه داشت و بى آنكه قرار و سكون يابد استوار گردانيد و آنها را بى پايه ها به پاى داشت و بى ستونها بر افراشت و از كجى و ناصافى نگاه داشت و از پاره پاره شدن و شكافته گرديدن جلو گرفت، رشته هاى آن را استوار فرمود سدهاى آن را نصب كرد و چشمه هاى آنرا روان ساخت، رودبارهايش را شكافت، پس آنچه بنا كرد سست نشد و آنچه را نيرومند ساخت ناتوان نگرديد اوست كه با تسلط و بزرگى خود بر زمين چيره است اوست كه به علم و معرفت خود به چگونگى آن داناست و به جلال و عزت خود بر همه چيز آن برترى دارد. هيچ چيز از آن كه مورد طلب او قرار گيرد او را ناتوان نمى سازد و هيچ چيز از او سر نمى پيچد تا او بر آن غلبه كند و شتابنده اى از آن، ا ز او نمى گريزد تا او بر آن پيشى گيرد، و به صاحب مالى نيازمند نمى گردد تا از او روزى ستاند. همه چيز در آستان او فروتن است و در پيشگاه عظمتش با مسكنت سراسيمه و خوار. استطاعت گريز از چيرگى او به ديگرى نيست تا از سود و زيانش امتناع ورزند، و او را همتايى نيست تا با او پهلو زند و برابر ايستد، و مانندى ندارد تا مساوى او باشد. اوست نابود كننده زمين پس از وجود آن، تا موجود آن، مانند مفقود آن گردد. فناى دنيا پس از طرفه آفرينى او، از آفرينش و اختراع آن، شگفتى زاى تر نيست و چگونه شگفت زاى تر باشد در حالى كه اگر همه جاندارانش از پرندگان و چارپايان و آنچه از آنها كه در آغل به سر مى برند و آنچه در چراگاهند و اصناف و سنخها و جنسهاى آنها از پست و زيرك، براى ايجاد كردن پشه اى گرد هم آيند به ايجاد كردن آن توانايى ندارند و عقولشان در علم آن حيران و سرگردان گردد و نيروشان عاجز و مانده شود و خوار و زبون باز مى گردند حالى كه مى دانند مقهورند و به ناتوانى در ايجاد كردن آن اقرار مى كنند و به ناتوانى در نابود كردن آن اعتراف مى نمايند، و خداوند سبحان پس از نابودى دنيا هم آنسان كه پيش از آفرينش جهان بود، تنها باقى خواهد بود و چيزى با او نيست. نيز پس از فناى آن، بى وقت و بى مكان و بى حين و بى زمان است. مدتها و اوقات در آن صورت نابود مى گردد و سالها و ساعات از ميان مى رود و جز خداى واحد قهار كه بازگشت همه امور به سوى اوست هيچ چيز باقى نمى ماند. در آغاز آفرينش، مخلوقات قدرتى نداشتند و نيستى شان نيز بدون امتناع و اباى آنها خواهد بود. اگر قدرت امتناع از نيستى داشتند بقاشان ادامه داشت. هنگامى كه آن را مى آفريد آفريدن چيزى از آن او را دشوار نبود و آفرينش آنچه آفريد و خلق كرد او را وا مانده نساخت، و آفرينش را براى استوارتر كردن چيرگى خود و از بيم زوال و نقصان و براى يارى خواستن از آن به منظور غلبه و پيشى گرفتن بر همتا، يا براى پرهيز با آن از دشمن مهاجم، با افزودن با آن به ملك خود، يا غالب شدن شريك بر شركت خود، يا از روى وحشتى كه از او داشته است و بر آن شده باشد تا با آن انس گيرد، هست نكرد. پس، آن را پس از هست كردن نابود مى گرداند نه براى خستگى و آزرده خاطر شدن به جهت گرداندن جهان، نه براى راحتى كه به او رسد، نه از باب سنگينى چيزى از آن بر او نه به اين جهت كه طول بقاى آن او را ملول كرده باشد پس به شتاب در فانى كردن آنها اقدام كند. اما خداى سبحان، نظام آن را با لطف خود برقرار فرمود و به فرمان خود آن را نگاه داشت و به قدرت خود استوارشان گردانيد، پس، آنها را پس از نابودى بدون نيازى كه به آنها داشته باشد باز مى گرداند، و بى آنكه به چيزى از آنها بر آنها يارى بخواهد، نه براى اينكه از حال وحشت به حال انس گرايد نه به اين منظور كه از حال جهل و كورى به حال علم و طلب در آيد، نه از فقر و حاجت به غنا و كثرت رسد نه از خوارى و زبونى به عزت و قدرت.