نامه امام (ع) به مردم بصره همانا كه از گسيختن رشته يگانگى و جدايى افكنى خويش، ناآگاه نيستيد. اينك از گناهكارتان درمى گذرم و بر روى گرداننده تان شمشير نمى رانم و آن را كه به من روى آورد مى پذيرم. اما اگر باز كارهاى هلاك آور و انديشه هاى ستمكارانه ديوانه وار شما را به خلاف و دشمنى با من برانگيزد، اينك من، كه اسبان و ساز برگ جنگ آماده سازم و پاى به ركاب آورم و اگر مرا ناچار سازيد تا به پيكار شما روى آورم، كارزارى برپا كنم كه جنگ جمل پيش آن پيكارى سبك و برق آسا به شمار آيد. اما بدانيد كه برترى آن كس از شما را كه راه اطاعت پويد و حق آن كس را كه نيكخواه مردم باشد شناسايم. نه بيگناه را به جاى گناهكار مى گيرم، نه پيمان شكن را در زمره وفاداران مى نشانم.
نامه به معاويه در آنچه در دست توست، خداى را در نظر داشته باش و حق او را كه بر عهده دارى هم آنسان كه به آن فرمان رفته است به پاى و به معرفت امورى كه ندانستن آن را بهانه ندارى روى آور، همانا كه طاعت را نشانه هايى آشكار است و راههايى روشن و گذارهايى راست پايانى فرخنده كه هوشمندان به آن روى مى آورند و ناكسان از آن سر مى پيچند. هر كس كه در آن راه از پاى درآيد و بپيچد، از گذرگاه حق دور گردد و در بيابان بى آب و علف سرگردان شود و خداى نعمت خود از او بگرداند و نقمت خود بر او فرود آرد. پس خويشتن را بپاى كه خداى راه را بر تو به روشنى نموده است و هنگامى كه كارت سر آيد آنگاه بينى به سوى كمال نقصان رانده اى و به محلت ناسپاسى فرود آمده اى و نفس تو آرام آرام تو را در شر فرو برده است و به بيراهه درافكنده است و در مهلكه ها در انداخته است و راهجويى را بر تو دشوار ساخته است.
پندنامه على (ع) كه به هنگام بازگشت از صفين در شهر حاضرين به حسن بن على كه درود خدا بر آنان باد نوشت: اين پندنامه پدرى است به مرگ نزديك و به پيروزى زمانه معترف، و زندگى از او روى گردانيده و به روزگار گردن نهاده و در سراى درگذشتگان آرميده. نكوهشگر دنيا و فردا از آن سراى كوچنده، به فرزندى آرزومند كه به آرزوها دست نخواهد يافت، فرزندى رهسپار راه هلاك شدگان و آماج بيماريها و گروگان روزگاران، و هدف مصيبتها و برده دنيا و سوداگر غرور و وامدار فنا و بندى مرگ و همسوگند اندوه و همنشين غم و همنفس آفات و خاكسار شهوات و جانشين رفتگان.
اما بعد آنچه من از پشت كردن دنيا و سركشى روزگار و روى آوردن آن جهان به خويش دانستم مرا از آن بازداشت كه جز از خويشتن ياد كنم، جز به كار آن جهان پردازم ، و جز غم خويش تيمار دگرى خورم. آنگاه كه هم خويشتن مرا از هم دگران بازداشت و راى مرا بر اين استوار ساخت كه جز به فكر آن جهان نباشم و تكليف مرا روشن ساخت و برآنم داشت كه كوشا دست به كارى زنم كه بيهودگى را بر آن راه نباشد و فكرت خويش صادقانه به كار برم، ديدم كه تو پاره اى از من، كه سراسر وجود منى، آنسان كه اگر غمى بر دل تو فرود آيد گويى بر دل من نشسته و اگر مرگ تو را دريابد گويى مرا دريافته است، پس ديدم كار تو همچون كار من خود در نظرم بزرگ است و كار تو كار منست. از آن رو اين نامه به تو مى نويسم به اين اميد كه خواه من براى تو زنده مانم يا از اين جهان درگذرم به آن رفتار كنى و به آن پشتگرم باشى.
اى فرزند گرامى به تو اندرز مى دهم كه از خداى بترسى و ملازم فرمان او باشى و دل به ياد او آبادان كنى و رشته پيوند او نگاهدارى كه اگر چنين كنى ميان تو با خداى، كدام رشته از آن استوارتر!