آگاهي حضوري دارد ولي درباره آن كوچكترين آگاهي ندارد ، يعني به خود ميل آگاهي حضوري دارد ولي ديگر علم به اين علم خودش ندارد ، سر اين آگاهي خودش را نمي داند ، همينقدر به طور اجمال و ابهام اين ميل در او پيدا مي شود اما خودش توجه به اين ميل ندارد ، آگاه به اين ميل است ولي توجه ندارد ، چون توجه داشتن غير از آگاه بودن و حاضر بودن يك چيز است . در مورد حيوانات ، لغت " غريزه " به كار برده مي شود . من تا به حال نديده ام كه در مورد حيوانات چه در اصطلاحات ديني و چه در اصطلاحات غير ديني لغت " فطرت " به كار برده شده باشد . حال اگر كسي هم به كار برده باشد گناهي مرتكب نشده است ولي من يادم نيست كه در مورد حيوانات ، آنجا كه كلمه " غريزه " را بايد به كاربرد كلمه " فطرت " به كار برده شده باشد .
در مورد انسان لغت " فطرت " را به كار مي بريم . فطرت مانند طبيعت و غريزه ، يك امر تكويني است ، يعني جزء سرشت انسان است ( اگر مي گويم تكويني است مي خواهم بگويم اكتسابي نيست ) ، امري است كه از غريزه آگاهانه تر است . انسان آنچه را كه مي داند مي تواند بداند كه مي داند ، يعني انسان يك سلسله فطريات دارد و مي داند كه چنين فطرياتي دارد .
فرق ديگري كه فطريات با غريزه دارد اين است كه غريزه در حدود مسائل مادي زندگي حيوان است و فطريات انسان مربوط مي شود به مسائلي كه ما آنها را مسائل انساني ( مسائل ماوراء حيواني ) مي ناميم . پس در حقيقت [ بحث ] فطرت اين است كه آيا اين مسائلي كه به عنوان مسائل خاص انساني يعني ماوراء حيواني مطرح است و براي حيوان مطرح نيست همه اكتسابي است و ريشه اي در ساختمان انسان ندارد ؟ يا اينكه نه ، همه اين مسائل ريشه اي در ساختمان انسان دارد و فطري انسان است ؟ مثلا مسأله اي است به نام حقيقت خواهي كه خودش يك مطلبي است .
مقصودم از حقيقت خواهي ، اين [ حالتي ] است كه انسان مي خواهد به واقعيت مجهولاتي كه در برابرش هست نائل شود و حقايق مجهولات را كشف كند . اولا آيا انسان حقيقت خواه است يا خير ؟ ممكن است كسي منكر شود و بگويد اصلا انسان حقيقت خواه نيست و اگر انسان حقيقت را مي خواهد براي منافع خودش مي خواهد ، كه اين بحث در باب علم هست ( چون علم مي خواهد حقيقت را براي انسان كشف كند ) كه آيا انسان براي علم ارزش ذاتي قائل است يا فقط ارزش ابزاري قائل است ؟ بدون ترديد علم وسيله اي براي انسان است : " توانا بود هر كه دانا بود " ، علم به انسان قدرت مي دهد و وقتي كه قدرت داد وسيله اي مي شود كه انسان با آن به زندگي خودش بهبود بخشد .
ولي يك مسأله ديگر نيز هست : آيا علم براي انسان ارزش ذاتي هم دارد يا ندارد ؟ اگر قائل شديم كه علم براي انسان در حال حاضر ارزش ذاتي دارد ، يعني انسان امروز حقيقت خواه است [ اين سؤال مطرح مي شود ] كه آيا اين حقيقت خواهي را ضرورتهاي اجتماعي به انسان تلقين كرده يا جزء نهاد انسان است و انسان ، حقيقت خواه آفريده شده است ؟ مثال ديگر " خير اخلاقي " است . ما عجالتا امروز مفاهيم و معاني اي در ميان خودمان داريم كه اسم آنها را " خير اخلاقي " مي گذاريم ، يعني از نظر اخلاقي ، اينها را " انسانيت " و " نيك اخلاقي " و نقطه مقابلش را " شر اخلاقي " مي ناميم . مثلا " سپاسگزاري " يعني چه ؟ يعني اگر كسي به انسان نيكي كرد انسان در مقابل او نيكي كند و سپاسگزار باشد ، در مقابل ناسپاسي است . به عبارت ديگر سپاسگزاري يعني " نيكي را نيكي پاسخ گفتن " . اين يك مسأله اخلاقي است . ما امروز بالاخره اين را پذيرفته ايم كه " هل جزاء الاحسان الا الاحسان " ( 1 ) . اين آيه كه سؤال مي كند مي خواهد از فطرت انسان جواب بگيرد كه اين ، امري فطري است [ كه پاداش احسان جز احسان نيست . مي فرمايد آيا ] پاداش احسان غير از احسان چيز ديگري مي تواند باشد ؟ انسان مي گويد خير ، جزا و پاداش احسان ، احسان است .
اين حكم را انسان از كجا گرفته است ؟ آيا يك امر تلقيني است و ضرورتهاي اجتماعي آن را به انسان تحميل كرده است ؟ ( قهرا در اين صورت اگر شرايط اجتماعي تغيير كند اين حكم هم عوض مي شود و از بين مي رود كه همان مفهوم نسبيت اخلاق مي شود ) يا اينكه اين يك امري در نهاد انسان است ؟
1. الرحمن / . 60