دوم را ماركس . فويرباخ اساسا يك ماترياليست بود . قبلا هم گفتيم فويرباخ جز پيروان چپگراي هگل است ، البته پيرو هگل هست ، حتي از هگل به " استاد " تعبير مي كند ولي الان بر ما از نظر تاريخي روشن نيست كه فويرباخ رسما هم شاگرد هگل بوده يعني پاي كرسي درس هگل نشسته است يا اينكه نه ، اگر مي گويند شاگرد و استاد ، به اعتبار اين است كه پيرو مكتب او بوده است . معروف است - و در اين كتاب هم نوشته است - كه پيروان هگل دو دسته بودند ، راستگرايان و چپگرايان ، كه ظاهرا اين به اين علت بوده كه اينها از ابتدا در دو جناح كرسي هگل مي نشسته اند ، آنهايي كه در طرف راست كرسي او مي نشسته اند و آنهايي كه در طرف چپ كرسي او مي نشسته اند ، و راه خود هگل همان راه راستگرايان بود .
در واقع اين چپگرايان بودند كه آمدند كمي راهشان را از راه هگل جدا كردند ، يعني با قبول بسياري از نظريات و فرضيات او ، در قسمت ديگري راهشان را جدا كردند . مرحله اول را فويرباخ انجام داد كه فلسفه خداگرايانه او را تبديل كرد به فلسفه خداناگرايانه .
البته قبلا گفته ايم كه در باب هگل عده اي اساسا مرددند كه اصلا هگل را يك آدم الهي بدانند يا يك آدم مادي ؟ هگل از نظر خودش يك مرد الهي است و تصوري كه مجموعا او از خدا دارد با تصوري كه خداپرستهاي ديگر دارند متفاوت است . [ نظريه او ] از يك نظر نوعي وحدت وجود است ولي نسبت به وحدت وجودي كه عرفاي ما دارند يك وحدت وجود ناقص . وحدت وجودي كه عرفاي ما قائل هستند كه خدا را در همه چيز مي بينند و در همه چيز مي دانند و هيچ چيزي را از خدا جدا نمي دانند از راه اين است كه آنها براي خدا كمال فعليت و نهايت شدت وجود و لانهايي وجود را قائل هستند . از كمال فعليت و شدت وجودي كه دارد همه چيز پرتوي از اوست و به يك معنا خود اوست ، همه چيز شاني از شوون اوست ، اسمي از اسمهاي اوست ، نه يك امري كه جدا و منفصل از او باشد . اينها خلقت را به معني منفصل كردن چيزي از چيزي نمي دانند ، معناي " خلق " را اين نمي دانند كه خدا يك چيزي را از خود جدا كرد و بيرون آورد . به قول يكي از اساتيد ما اين تخم گذاري است نه خلقت ، اينكه موجودي موجود ديگري را از خود بيرون بيفكند .
حقيقت خلقت هم برمي گردد به همان تجلي و ظهور(و بنور وجهك الذي اضا له كل شي)ولي آن ، روي كمال فعليتي است كه دارد . نوع ديگر از وحدت وجود اين است كه يك شي به دليل كمال بي فعليتي و كمال بي رنگي و بي شكلي و نداشتن هيچ چيزي پذيراي همه چيز مي شود . چون تعيني از خودش ندارد هر تعيني را مي پذيرد . ولي آن تعيني كه مي پذيرد ، آن را ندارد و مي پذيرد ، كه درباره - به قول فلاسفه - ماده اولي يا هيولاي اولي چنين چيزي است ، يعني حقيقت بي تعين مطلق ، يعني قوه و استعداد محض كه هيچ فعليتي ندارد . چون هيچ فعليتي ندارد همه گونه فعليت را در خود مي پذيرد .
مساله همه خدايي هگل از قبيل نوع دوم است ، چون او در فلسفه خودش تصريح مي كند كه سلسله مراتب تزها و آنتي تزها و اين مثلثها كه همين طور پيش مي رود ، هر مرتبه قبل در مرتبه بعد وجود دارد و هر مرتبه بعد هم در مرتبه قبل وجود دارد ، از باب اينكه هر ناقص در كامل وجود دارد و هر كاملي هم در ناقص وجود دارد ، اما " ناقص در كامل وجود دارد " يعني كامل مرتبه اعلاي وجود ناقص است ، " كامل در ناقص وجود دارد " از باب اينكه ناقص مرتبه ضعيف وجود كامل است . اين مثل اين است كه بگوييم نور ده شمعي در هزار شمعي وجود دارد ، يعني نور هزار شمعي درجه كامل همين است ، نور هزار شمعي هم در نور ده شمعي وجود دارد ، از باب اينكه اين درجه ضعيف آن است . حال ، او از باب اينكه خدا را يك حقيقتي گرفته است كه آن را يك بر نهاده و تز فرض كرده كه بعد در مقابلش يك آنتي تز قرار داده و بعد در مقابلش سنتز ، [ معتقد است ] اينها از يكديگر جدا نيستند ، تز و آنتي تز و سنتز مراتب تكامل يكديگر هستند و بنابراين مي شود گفت انسان در خدا وجود دارد ، مي شود گفت خدا در انسان وجود دارد ، مي شود گفت طبيعت در خدا وجود دارد ، يا گفت خدا در طبيعت وجود دارد . به هر حال اين معناي همه خدايي [ است ، ] چون براي فلسفه هگل تعبير " همه خدايي " كرده بود . خواستم توضيح بدهم كه چرا او را در عين حال وحدت وجودي هم مي دانند و نوعي وحدت وجود هم برايش قائل هستند . فويرباخ آمد اساسا منكر وجود خدا شد ، حال بر چه مبنايي ، بعد گفته خواهد شد . پس در اين مرحله تا اينجا با هگل فاصله گرفت .
بعد ماركس و امثال او يكي دو قدم جلوتر رفتند و آن مرحله ماده گرايي انسان است ، نه فقط خدا را انكار كردند ، تاريخ انسان را هم به شكل مادي توجيه كردند و در واقع انسان را هم بالذات و بالطبع يك موجود ماده گرا معرفي كردند ، كه اين را بعد مي خوانيم . در بخش اول تحت عنوان " ماديگرايي فلسفي :
1. ميراث فويرباخ : بشرگرايي خداناگرا " مي گويد : " فويرباخ كه يكي از بانيان مكتب " بشرگرايي خداناگرا " ست ، ابتدا در كتاب جوهر مسيحيت ( 1841 ) جانشين ساختن فرمانروايي انسان را به جاي حكومت پندار هگل آغاز كرده بود . وي اعلام داشته بود كه پندار ، خدا و دين چيزي جز محصولاتي از انسان نيست . خدا انسان را نيافريده است بلكه انسان خدا را آفريده است و انسان اين كار را بدين ترتيب انجام داده است كه بهترين چيزهايي را كه در خود سراغ دارد يعني تصورات مربوط به راستي ، زيبايي و نيكي . . . و غيره را در يك آسمان آرماني فرا فكنده است . پس خدا چيزي جز يك تصوير آرماني از خود انسان نيست . اين همان تصور قديمي انسان خدايي است .
فويرباخ اضافه مي كرد كه اين دروغ اگر تبديل به يك بت متعدي انديشه بشر نمي شد باز نيم مصيبتي بيش نمي بود . ليكن بشر اين خداي ساخته و پرداخته خويش را مي پرستد ، فرمان مي برد ، تسليم مي شود ، فدايش مي شود و خلاصه در قبال خدا از خود بيگانه مي شود . انسان مذهبي ، به اين گونه ، چون موجودي فاقد شخصيت جلوه مي كند .
او ديگر به خود تعلق ندارد ، تسليم ديگري شده است و در قبال ديگري از خود بيگانه شده است . چنين است كشف فويرباخ ، يعني آيين از خودبيگانگي ديني ، آييني كه ماركس و انگلس نه فقط با شوق بسيار پذيرا خواهند شد بلكه آن را تكميل ، توسيع و تشريح نيز خواهند كرد . " ( 1 )
1. همان ، ص 25 و . 26