يكى از دوستان روحانى مىگفت: با اتوبوس در حال مسافرت بودم، افكار گوناگون به من هجوم آورده بود، با حالتى خاص اين شعر را زمزمه كردم:
فرد به ظاهر بى سوادى كه در كنارم نشسته بود رو كرد به من وگفت: جسم وجانت خسته شده برو بخواب، ضمناً درِ رحمت هم بر كسى بسته نيست. از حرف خود خجالت كشيدم.