خاطرات

محسن قرائتی

نسخه متنی -صفحه : 266/ 209
نمايش فراداده

بى سواد حكيم

يكى از دوستان روحانى مىگفت: با اتوبوس در حال مسافرت بودم، افكار گوناگون به من هجوم آورده بود، با حالتى خاص اين شعر را زمزمه كردم:


  • الهى جسم و جانم خسته گشته دَرِ رحمت به رويم بسته گشته

  • دَرِ رحمت به رويم بسته گشته دَرِ رحمت به رويم بسته گشته

فرد به ظاهر بى سوادى كه در كنارم نشسته بود رو كرد به من وگفت: جسم وجانت خسته شده برو بخواب، ضمناً درِ رحمت هم بر كسى بسته نيست. از حرف خود خجالت كشيدم.