ناصر الهي
انتخاب، 23/4/81
چكيده: قرآن در يك تقسيمبندي دو بخش اساسي دارد: سورههاي مكي دربردارندهي اصول حاكم و تغييرناپذيرند، و سورههاي مدني نحوهي الگوسازي منطقي و صحيح را بيان ميدارند. بايد گوهر دين را به مردم عرضه كرد و آنان را از احكام ظاهري دور ساخت. عقلانيت موجود در انديشهي غربي، فردگراست؛ حال آنكه در تفكر توحيدي، مبناي سنجش خداست، و نه انسان.
تلقي شما از جهاني شدن چيست و از چه زاويهاي به اين موضوع مينگريد؟
گمان ميكنم قبل از پرداختن به اصل گفتوگو، بايد مبحث خاتميت را از نو بنگريم. طبيعي است كه بنده اسلام را دين خاتم ميدانم. برايناساس، دو سؤال در ذهن ما ايجاد ميشود: پرسش اول اينكه آيا اسلام يك موجوديت ثابت دارد و ما بايد جهان را به سمت آن موجوديت ثابت بكشانيم و نگذاريم روابط موجود در عالم از آن حد ثابت عدول كند؟ و پرسش دوم نيز اينكه آيا اسلام يك ماهيت پويا دارد؟ با توجه به اين اصل ما بايد جهان را بر اساس روابط پويا و زنده پايهگذاري كنيم.
يكي از متفكراني كه به طور جديتري به اين مسئله پرداخته است، علامه اقبال لاهوري بود. او در احياي تفكر ديني نقش بسزايي داشت و با مطرح كردن افكار خود ـ كه بسيار مسئلهبرانگيز هم شد ـ قدمهاي بزرگي در اين مسير برداشت. استاد مطهري نيز به صورت مفصل در كتاب مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي به اين مسئله پرداخته و آراي مستحكمي در اين زمينه ارائه داده است، كه البته جنبههايي از تفكر ايشان همچنان به صورت مبهم باقي مانده است.
مرحوم اقبال عقيده داشت با آمدن اسلام و فرامين آن، بشر به نوعي تكامل دست يافته است كه ميتواند با مدد نبوغ فكري خويش، موضوع عقلانيت را به گونهي بهتري پيش ببرد. يكي از فرضيات جديدي كه در اين باره مطرح كردهاند اين است كه قرآن به منزلهي آخرين كتاب آسماني دو بخش اساسي دارد: بخش اول به اصول حاكم و تغييرناپذير ميپردازد؛ چنانكه در آيهي ششم سورهي آلعمران آمده است كه در قرآن متشابهات و محكمات وجود دارد؛ در بخش دوم نيز موضوعات فراواني وجود دارند كه در گذر از دين حل ميشوند. اين فرضيه در ادامه ميگويد سورههاي مكيِ قرآن اصول كلان و حاكم دين را در بر دارند و سورههاي مدني نحوهي الگوسازيِ منطقي و صحيح را بيان ميدارند؛ يعني در شرايط محيطي و منطقهايِ خاص چگونه ميتوان با دريافتي درست از تعاليم ديني، نظامي مترقي و رو به تعالي طراحي و به سوي آن حركت كرد.
پس نميتوانيم عمل به آيات مدني را در همهي زمانها واجب بدانيم؛ بلكه نحوهي الگوگيري در هر زماني واجب ميشود؛ به اين معنا كه حجت آن منوط به عمل دقيق طبق ضوابط مطرحشده در قرآن نيست، بلكه شيوه معيارگيري از اين تعاليم ارزنده به منزلهي اصلي مهم و تأثيرگذار مطرح ميشود.
حال به اين سؤال اساسي ميرسيم كه پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم با چه شيوهاي توانست در آن جامعهاي كه هر كس به فكر منافع فردي و سود شخصي خود بود، روح تعامل اجتماعي را حاكم سازد و جامعه را به سوي اهداف بزرگ و كلاني كه در سورههاي مكي آمده است سوق دهد؟ بهطورقطع نهادهاي موجود در جامعهي امروزِ ما نيز محتاج دگرگونيهايي اساسي است تا بتواند با فرهنگ «جهاني شدن» وفق يابد. انقلابي كه در پديدهي ارتباطات رخ داده است بيش از پيش لزوم ايجاد چنين تحولاتي را به ما گوشزد ميكند. در اين صورت است كه اسلام نيز ميتواند رسالت عظيم خود را در فرهنگ جهاني شدن و جهاني شدن فرهنگ به جاي آورد. به نظر بنده مهمترين رسالت ما گذر از چارچوب فردگرايي و تغيير ساختار متحرك دين است. اسلام به ما ميآموزد كه چگونه اين تغييرات را صورت دهيم و به آن ساختار كلانِ پيشبيني شده برسيم.
بنده در اين زمينه، اصطلاح گوهر و صدف را تصديق ميكنم؛ اما آنچه در مباحث ديني عصر ما مطرح است، مرز ميان اين گوهر و صدف است. هويت گوهر هنوز هم براي علما نامعلوم است، يا هر يك از آنان به نوعي از آن برداشت ميكنند. برخي عقيده دارند همهي اسلام در زمان پيامبر گفته شده است و ما تنها بايد برداشتكنندهي صرف باشيم. به عبارت ديگر آنچه در مدينه روي داده است، قابل تعميم به كل موقعيتها و جوامع است. تنها در مسائل انگشتشماري، از اين طرز تفكر اندكي انعطاف ميبينيم كه آن نيز تحت لواي احكام حكومتي و متشابهات توجيه ميشود. اما بنده كاملاً مخالف اين رويه هستم. من معتقدم اصول اعتقادي موجود در آيات و هدفمداري تاريخ و انسان، گوهر دين را تشكيل ميدهند. ما به جاي فردگرايي، توحيد را پذيرفتهايم. اينها همگي گوهر دين هستند؛ اما آنچه قرآن در سورههاي مدني ارائه ميدهد، نحوهي الگوسازي را به ما ميآموزد؛ براي نمونه قرآن نشان ميدهد كه پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم چگونه اين اصول و گوهرهاي دين را در مدينه مستقر ساختند. در تعاليم اسلامي آمده است كه حضرت مهدي در مقام موعود اسلام با دين و كتابي تازه ميآيد. اين تعاليم معاني بسيار عميق و پرارزشي دارند. بهطورقطع گوهر دين هرگز تغيير نخواهد كرد؛ همانگونه كه از انبياي گذشته به ما رسيده و تغييري در آن پديد نيامده است. اصول دين ثابتاند، اما شريعت و منهاج شكليافته در هر دورهاي، در جهت پويايي دين است و از همين روي، احكامِ پويا داريم. به نظر من مشكل ما جهاني شدن نيست، معضل ما از ياد بردن گوهر ديني است.
اسلام، ديني كاملاً مغاير با فردگرايي است. در مطالعات فراواني كه دربارهي فوكوياما و نظريهي معروفش به نام «پايان تاريخ» داشتهام، احساس ميكنم با ادامهي فردگرايي موجود در جهان امروز، آيندهي بهتري پيش روي بشر نخواهد بود. دموكراسي و ليبراليسم، مدينه فاضلهي كسانياند كه هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر ميبرند و در چنبرهي فردگرايي اسيرند؛ اما انسان، پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبهي فردگرايي و ورود به جهانبيني توحيدي، آيندهاي ديگر خواهد داشت كه ترسيم مؤلفههاي آن در اين بحث نميگنجد. در قرآن نيز آمده است كه انسان موجودي منفعتطلب و گريزان از شر است و در پي پايين آوردن هزينههاي خويش است. بدين ترتيب، انسانِ رها شده به حال خود، مطابق ميل و ذاتِ خود، منحرف ميشود و طبق گفتهي آدام اسميت يك دست نامرئي در جامعه، او را در اقتصاد بازار به سمت نفع شخصي ميبرد؛ اما همين اقتصاددان بزرگ قبل از ارائهي اين نظريه، در كتاب معروف خود نوشته بود: «تنها همدردي ميتواند يك نظام سالم اقتصاد و بازار را شكلدهي كند». همدردي به جاي نفع شخصي، فرمولي است كه انسان را به اوج ميرساند. اما بعدها وقتي بيشتر تحقيق ميكند، در مييابد كه بشر قادر به اجراي اين فرمول نيست. موضوعي كه آدام اسميت متوجه آن شد اين است كه انسانِ جهتنايافته و خام نميتواند اين مسير را طي كند. دموكراسي نيز مانند گاوي است كه در ميدان مسابقه، حريفانش را از ميدان به در ميكند؛ اما در نهايت داخل حصار و قفسي اسير ميشود. نظريهي پايان تاريخ نيز در همين چارچوب شكل ميگيرد. اينجانب معتقدم بايد گوهر دين را به مردم عرضه كرد و آنان را از احكام ظاهري دور ساخت. فقط در اين صورت است كه مردم نحوهي صحيح الگوبرداري را خواهند آموخت و به بلوغ عالي خويش خواهند رسيد. البته در آن زمان نيز مسلمانان در پي منفعتطلبي خواهند بود؛ اما اين امرِ ذاتي را با وحدت اجتماعي پيوند خواهند داد. برايناساس بيترديد از نظر مادي نيز به بازدهي بالاتري دست خواهند يافت. از سوي ديگر ممكن نيست با نگرش ليبراليستي يا دموكراتيك بتوان به ديدگاه اوليهي آدام اسميت (همدردي براي دست يافتن به منفعت بيشتر) جامهي عمل پوشاند.
عقلانيت موجود در انديشهي غربي با عقلانيت مورد نظر اسلام متفاوت است؛ به اين معنا كه تعقلِ انسانهاي خداگرا به گونهي ديگري است. در نظام انديشهي غربي، در بهترين و منطقيترين حالت، به نظريهي هابز ميرسيم؛ اين نظريه كه «خير آن چيزي است كه انسان بخواهد و شر آن چيزي است كه مورد علاقه انسان نباشد»؛ در حالي كه در تفكر توحيدي، اصل خداست و تنها معيار، صفات اوست كه خوب يا بد را مشخص ميكند. مبناي سنجش، خداست و نه انسان. خداوند در قرآن ميفرمايد: «جهاد بر شما مقرر شد، حال آنكه براي شما ناپسند است». اين گونه در مييابيم چه بسا اموري مورد علاقهي عقل و انديشهي آدمي نيستند، اما انسان گريزي از آنها ندارد. در انديشهي هابز نيز جوهرِ عقلانيِ فردگرايانه را مشاهده ميكنيم. در جامعهي اسلامي، هدفگيريِ متحد و رويكردِ عامالمنفعه اصل قرار ميگيرد. معناي امت اسلامي دقيقا همين است كه فردگرايي در انديشهي بشر به كمترين حد خود برسد. انسانهايي كه در جوامع مدرن زندگي ميكنند فاقد جهتگيري كلان و جمعي هستند. جهتگيري كلان در اين جوامع، همان برآيند جهتگيريهاي فردي است. اين جهتگيري يك نقطهي كور را هدف قرار داده است و هر لحظه ممكن است تغيير يابد. به عقيدهي بنده سرانجام مدرنيته، انحراف جامعه است. در چنين جامعهاي انسانها در كنار هم زندگي ميكنند، اما ميان آنان اشتراك مساعي وجود ندارد. جامعهي اسلامي در مرحلهي اول بر نهاد خانواده و در مرحلهي دوم بر پايهي جامعه استوار ميشود.
شايد حرفهاي گذشته موهم آن باشد كه بنده با تقسيم قدرت و دموكراسي مخالفم و حتي به نحوي معتقد به استبداد هستم؛ اما بنده به شدت با تمركز قدرت مخالفم و همواره اين امر را به مثابهي يك منبع فساد نفي كردهام و بر اين باورم كه دخالت در تقسيم قوا حق افراد است؛ اما مسئلهي مهم اين است كه آيا دموكراسي همه چيز است، يا خير؟ من معتقدم كه دموكراسي همه چيز ما نيست. دموكراسي امري تشكيكي و ذومراتب است كه با درجهي بلوغ انسانها سنجيده ميشود؛ همانند حكومت پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم در مدينه يا نظام علوي عليهالسلام .
بهاينترتيب براي تعالي دادن جامعه ميبايد افقهاي تازهاي به روي مردم گشوده شود تا خير برايشان تعريف شود. مهمترين رسالت اسلام گشودن افق جديد به روي آدمي است، وگرنه اين همه دين، مسلك و روش در تاريخ بشر ظهور كرده است. انتخاب آزادانهي انسان، اولين شرط وصال بشر به آن آرمان متعالي است، و در غير اين صورت نه انسان واقعي تحقق مييابد و نه اسلام حقيقي مطرح ميشود. تفكر اصيل و بنيادين اسلامي، در جهت آزادي بشر از چنگ طاغوت و رهايي او به سوي انتخاب و تفكر است.
اما در جامعهاي كه به بلوغ لازم نرسيده باشد، آزادي ناگهاني جز هرج و مرج ثمري به بار نخواهد آورد. اسلام، همانگونه كه در پيام امام خميني قدسسره به گورباچف نيز آمده است، خواهان گشودن افقي جديد، پيش روي انسان است. داشتن دموكراسي و نداشتن انتخاب نيز در يك زمان امكانپذير است؛ درست مانند زماني كه كسي رها باشد، اما راه را نشناسد. پرواضح است كه نهتنها اين رهايي به او كمكي نخواهد كرد، كه ممكن است در قفس بودن به حال او مفيدتر باشد. آگاهي دادن به افراد، اصلي اساسي در جامعهي اسلامي است و انتخاب جمهوري اسلامي نيز بدون دموكراسي بيمعناست. بنابراين آگاهي و انتخاب همواره لازم و ملزوم يكديگرند: آزادي بدون بينش بيفايده است و آگاهي بدون آزادي بيمعناست.
مطالب اين مقاله را در دو محور كلي ميتوان جاي داد. در محور نخست، آقاي الهي ضمن تأكيد بر نظريهي اقبال لاهوري در زمينهي خاتميت و پايان عصر تعبد و آغاز دوران عقلانيت، به ديدگاهي ميگرايد كه چندي پيش يكي از نويسندگان عرب زبان دربارهي جداسازي «اسلام مدني» و «اسلام مكي» ارائه كرد. جوهرهي اصلي اين تفكر، تفكيك شريعت اجتماعي يا احكام سياسي و اقتصادي از متن معارف اسلامي و سيال كردن حقوق و ارزشهاي اجتماعي در بستر تحولات تاريخي است. اما در محور دوم، ايشان با نقد مباني مدرنيته و انگشت نهادن بر رويارويي انديشه و عقلانيتِ مدرن با عقلانيت اسلامي، نشان ميدهد كه ارزشها و آرمانهاي انسانمحور غرب نميتواند پاسخگوي نيازهاي امروز و آيندهي بشر باشد، و آرمان توحيدي اسلام در فراسوي چالشها و بنبستهاي مدرنيته ميتواند سرنوشت و سعادت انسان را تأمين كند. در نكات ذيل نشان خواهيم داد كه دو محور يادشده، از دو پايگاه فكري متفاوت و حتي ناسازگار برآمده است و در شكل كنوني نميتواند در يك نظريهي واحد جمع شود. البته اين پارادوكس بنيادين، اگر در آغاز چندان قابل مشاهده نباشد، در تحليل نهايي، اين نظريه را از درون دچار چندپارگيِ منطقي و معرفتي ميسازد.
1. آقاي الهي نظريهي اقبال را پذيرفته است؛ اما از نقد اصولي و بنيانبرانداز استاد مطهري بر اين نظريه به سرعت گذشته است و مينويسد: «استاد مطهري به صورت مفصل به اين مسئله پرداختند و آراي مستحكمي را ارائه دادند كه البته جنبههايي از تفكر ايشان همچنان به صورت مبهم باقي مانده است». جا داشت ايشان اشاره ميكرد كه كدام بخش از نقد استاد «آراي مستحكمي» بوده است و كدام قسمت از كلام استاد براي ايشان مبهم باقيمانده است كه باز هم از نظريهي اقبال دفاع ميكند.
حاصل سخن شهيد مطهري اين است كه انديشهي اقبال، خواسته يا ناخواسته، به «ختم دين» ميانجامد، و نه «ختم نبوت». اگر آدمي در عصر جديد به درجهاي از بلوغ و عقلانيت رسيده است كه ديگر خود احكام و ارزشهاي زندگي را درك ميكند و نيازي به وحي ندارد، بايد گفت عصر ديانت خاتمه يافته و عصر عقلانيت آغاز گشته است.
2. آقاي الهي توجه نكرده است كه اقبال و همانديشان او، خود، آشكار و پنهان، بنيادهاي مدرنيته را پذيرفتهاند و به نظريهي تكامل تاريخي عقل بشر و تجلي نهايي آن در عقل مدرن تن در دادهاند و اينگونه نظريهها را براي جمع ميان دين و عقلانيت مدرن ارائه كردهاند. اما ايشان كه در بخش اخير سخنان خويش رويكردي انتقادي به اين مباني دارد، عليالاصول نشايد و نبايد كه به اينگونه نظريهها گرايش پيدا كند. وي در همين جا تصريح كرده است كه «دموكراسي و ليبراليسم، مدينهي فاضلهي كساني است كه هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر ميبرند و در چنبرهي فردگرايي اسيرند؛ اما انسان پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبهي فردگرايي و ورود به جهانبيني توحيدي، آيندهاي ديگر دارد».
3. يكي از تفاوتهاي اصولي دين با مدرنيته دقيقا در همين نكتهاي است كه آقاي الهي نيز بدان تصريح كرده و انسانمحوري مدرنيته را در برابر خدامحوري اسلام قرار داده است. وي به درستي آورده است كه انديشهي غربي را در نهايت بايد به همان ايدهي هابز باز گرداند كه خير و شر را به خواست و فهم آدمي باز ميگرداند، حال آنكه «در تفكر توحيدي، اصل خداست و تنها معيار، صفات اوست كه خوب يا بد را مشخص ميكند. مبناي سنجش خداست و نه انسان». حتما جناب آقاي الهي به اين نكته تفطن يافته است كه اگر انسان معيار سنجش خوبي و بدي نيست و ارزشها ريشه در حقايقي بيروني دارند كه در صفات الاهي تجلي مييابند و نيز بپذيريم كه دستكم برخي از احكام و ارزشهاي زندگي انسان با خِردِ خُردِ آدمي قابل دريافت نيست و بايد از سوي فرستادگان الاهي ارائه گردد، ديگر به هيچ روي نميتوان گفت كه بايد شريعت و احكام ظاهري اسلام را ناديده گرفت و آنان را تنها به مثابهي يك متد و روش مورد استفاده قرار داد.
4. حال دوباره به مبحثِ آغازين اين گفتوگو باز ميگرديم و نظريهاي را كه ايشان به مثابهي تنها راه حضور دين در عرصهي جهاني شدن پذيرفته است بيشتر ميكاويم. نخست بايد ديد كه مرز ميان اسلام مكي (قرآن مكي) و اسلام مدني (قرآن مدني) دقيقا كجاست؟ آيا ميتوان ادعا كرد قرآن در مكه تنها به اصول عقايد و ارزشهاي عام اخلاقي (گوهر دين)، و در مدينه به شريعت و احكام اجتماعي (هدف دين) پرداخته است؟ بر فرض كه چنين مرزبندياي درست باشد ـ كه در جاي خود ميتوان ثابت كرد چنين نيست ـ به كدامين دليل بايد اسلام را محدود به همان اصول عام بينگاريم و بخش عظيمي از پيامهاي وحي و رسالت نبوي را از متن اسلام خارج سازيم؟ آيا اگر اسلام را به همان عقايد و اخلاقيات كلي تقليل دهيم، اين سؤال مطرح نميشود كه اسلام، در مقام دين كامل و خاتم، با ساير اديان الاهي در طول تاريخ كه همين معارف را بيان كردهاند چه تفاوتي دارد؟
از سوي ديگر، اگر در آيات مدني، به تعبير ايشان «حجت آن منوط به عمل دقيق طبق ضوابط مطرحشده در قرآن نيست» و تنها اين احكام براي الگوگيري و معيارگيري است، بايد پرسيد دقيقا منظور از «الگوگيري» و «معيارگيري» چيست؟ و چگونه ميتوان از اين آيات الگويي متناسب با زمانهاي ديگر ارائه كرد؟ اگر عقل بشري ميتواند از مجموعهي احكام و قوانين قرآني متناسب با شرايط خود، احكام و ضوابط ديگري تأسيس كند چرا نبايد پذيرفت كه در همان زمان حضور پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم نيز مردم ميتوانستهاند متناسب با اوضاع زمانهي خويش، الگوها و معيارهايي براي زندگي خوب ارائه كنند؟ و بديهي است كه پيگيري اين سلسله پرسشها عملاً به نتايجي ميانجامد كه بيترديد موردنظر آقاي الهي نبوده و نيست.
5. اما آنچه جناب الهي دربارهي عصر ظهور و جامعهي مهدوي باز گفته است، آنقدر سست و بيپايه است كه نياز به بحث بيشتر ندارد. وي اظهار داشته است: «وقتي در تعاليم اسلامي آمده است كه حضرت مهدي به منزلهي موعود اسلام با دين جديد و كتابي تازه ميآيد، اين خود داراي معاني بسيار عميق و پرارزشي است. آنچه مسلم است، گوهر دين هرگز تغيير نخواهد كرد ... اصول يكتاپرستي، انسان و جهان يكي است اما شريعت و منهاج شكل يافته در هر دورهاي، براي پويايي دين است...». اولاً بايد گفت كه به رغم تلقي ايشان، در منابع اسلامي تصريح شده است كه مهدي موعود همان احكام و آيين جد بزرگوارش را خواهد آورد و طبق روايات، اين تعبير كه «دين جديد يا كتاب جديد آورده است» از گفتههاي مردمي است كه از شريعت محمدي صلياللهعليهوآلهوسلم دور افتادهاند؛ ثانيا اگر انسانها در عصر خاتميت، خود ميتوانند الگوها و معيارها را بهدست آورند اساسا چه نيازي هست كه امام مهدي دين جديد يا كتابي جديد بياورد. بنابر نظريهي پيشگفته، انسان در آينده نيز ميتواند خود از آيات مدني، معيارها و الگوي زندگيِ فراخور همان عصر را بهدست آورد و ديگر نيازي به ظهور يك انسان آسماني براي هدايت و راهبري زمينيان نيست.