3 - عمر... نوشت باهل كوفه: هيچكس راباسم پيامبرى موسوم نكنيد و دستور داد به جماعتى كه تغيير دهند اسامى پسرانشان را كه محمد ناميده بودند تاآنكه باو جماعتى از صحابه گفتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داده بايشان در نام گذارى فرزندانشان بنام آنحضرت پس آنها را ول كرد.
4 - از حمزه بن صهيب: حكايت شده كه صهيب مكنى بابى يحيى بود و ميگفت: كه او از عرب است و بسيار بمردم طعام ميداد، پس عمر باو گفت:اى صهيب تو را چه ميشود كه كنيه و لقب ابو يحيى گرفته اى و حال آنكه براى تو فرزندى نيست و ميگوئى كه تو از عرب هستى و اطعام فراوان ميكنى و اين اسراف و زياده روى در مال است، پس صهيب گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا مكنى بابى يحيى نمود، و اما قول تو در نسب پس من مردى ازنمر بن قاسط از اهل موصلم ولى من بچه كوچكى بودم اسير شدم كه اهل و خويشان خود را گم كردم و اما قول تو در طعام، پس بدرستيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود اطعام طعام كنيد و جواب سلام دهيد پس اين مرا بر آن داشت كه اطعام طعام كند. و در عبارتى براى ابى عمر: عمر گفت: نيست چيزى در تو كه من تو را اى صهيب عيب كنم و تنقيص نمايم مگر سه خصلت اگر اينها نبود هيچكس را بر تو مقدم نميداشتم، آيا تو مرا از آنها خبر ميدهى، صهيب گفت: هيچ چيزى تو از من نميپرسى مگر آنكه راست آنرا بتو ميگويم، گفت ميبينم كه تو خود را منتسب بعرب ميدانى و حال آنكه زبان تو عجمى است و خود را مكنى بابى يحيى كه نام پيامبريست نموده اى و در مالت اسراف و زياده روى ميكنى.
گفت: امااسراف مالم پس من خرج نكردم آنرا مگردر راه حق و اما مكنى به ابى يحيى بودنم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا كنيه ابو يحى داد آيا آنرا ترك كنم براى تو و اما نسبتم بعرب پس براستيكه روميان مرا در كودكى اسير كردند پس زبان آنها را فرا گرفتم و من مردى از نمر بن قاسط هستم اگر تو بشكافى از من سرگينى را هر آينه خود را نسبت بان دهم "كنايه از اينكه هرريشه و منبث و نژاديكه تو پيدا كنى من خود را باو منسوب خواهم كرد"
5 - عمر بن خطاب شنيد كه مردى صدا ميزند "يا ذا القرنين" گفت آيااز نامهاى پيامبران خلاص شديد كه اسامى فرشتگانرا بلند ميكنيد.