س.اشكذري
... و ليكن خداوند ميان آنان، الفت انداخت...
يك روز احساس كردم چيزي مرا به طرف در سلول ميكشاند. گويا صداي پاهايي است كه قلبم مجذوب آنهاست. چشمم را روي سوراخ درِ زندان كه از آنجا مرا مراقبت ميكردند، گذاشتم و صاحب اين «گامها» را ديدم. او پيشوا حسن هضيبي، مرشد كل بود. فهميدم كه آنها او را نيز دستگير كردهاند. دهانم را روي شكاف گذاشتم و اين آيه را خواندم:
«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله... و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الأعلون ان كنتم مؤمنين»
«اگر شما را زخمي رسيد، ديگران را نيز زخمي همانند رسيد... و سست نشويد و محزون نگرديد و شما برتريد اگر مؤمن باشيد.»
مراقب اين گامهاي استوار شدم. خداوند هر روز ديدار او را نصيب من ميكرد. من نيز ميايستادم و همين آيه را تكرار ميكردم و او با اشارهاي كوتاه بگونهاي كه شيطان همراهش پي نبرد، به من پاسخ ميداد.
اين ديداربه منانس زيادي ميداد و مرا از بيشتر دردهايم باز ميداشت و اين چيزي است كه ارزش آن را تنها مؤمنيني كه در راه خداپيوند برادري بستهاند، احساس ميكنند. اسلام ميان رهبري و سربازانش پيوندي عميق برقرار ميسازد اين پيوند آن قدر جانها را متعالي ميكند كه خشنودي خداوند را بر ميگزيند و من در حالي زندگي كردم كه اطمينان به اين امر تمام وجودم را فرا گرفته بود.
بازگشت به ادامه شكنجه و گفتگو
اين آرامش چندان طول نكشيد، چرا كه يك روز بعدازظهر در سلول باز شد و ناگهان آن شيطان، يعني صفوت با شلاق وارد شد. تازيانه را
به هر جايي فرود ميآورد، حتي بهديوار ميزد. سپس با وحشيگري بازويم را گرفت و مرا به طرف محوّطه زندان برد و از آنجا به طرف دفتري كه روبهروي زندان شماره دو بود. مرا روي نيمكتي روبهروي دفتر
آنها پرسيد كه اگر مرا ميشناسند و ديدهاند، جواب بدهند. آنها نيز يكصدا پاسخ مثبت دادند و گفتند: زمان مرگش فرا رسيده است. سپس رفتند تا برادر «فاروق منشاوي» را بياورند و بعد از بستن به چوب او را شلاق بزنند. در بين شلاق زدن از او در باره تعداد دفعاتي كه مرا ملاقات كرده است، ميپرسيدند و از او ميخواستند كه به من ناسزا بگويد و او رد ميكرد. آنها نيز تازيانه بيشتري ميزدند و قلب من نيز از آنچه ميديدم و ميشنيدم، پاره پاره ميشه مردي ديگر وارد شد. از يكصدا پاسخ مثبت دادند و گفتند: زمان مرگش فرا رسيده است. سپس رفتند تا برادر «فاروق منشاوي» را بياورند و بعد از بستن به چوب او را شلاق بزنند. در بين شلاق زدن از او در باره تعداد دفعاتي كه مرا ملاقات كرده است، ميپرسيدند و از او ميخواستند كه به من ناسزا بگويد و او رد ميكرد. آنها نيز تازيانه بيشتري ميزدند و قلب من نيز از آنچه ميديدم و ميشنيدم، پاره پاره ميشد. پس از مدتي او را روي زمين رها كردند. من فكر كردم او در حال احتضار است، ولي اراده الهي بر اين قرار گرفت كه او زنده بماند و محاكمه شود و به زندان ابد با اعمال شاقّه محكوم گردد و آنها را در زندان به اسلام و به حقي كه به آن ايمان آورده، دعوت كند تا دستي گنهكار به سوي او دراز شود و او را در زندان «ليمان طره» با اشاره و آموزش عبدالناصر، بكشد و او به فوز شهادت برسد.
اين جانيان به شلاق زدن برادر فاروق بسنده نكردند، بلكه برادر ديگري را نيز آورده، به چوب آويزان كردند و همان سؤالاتي كه از فاروق كرده بودند، از او نيز پرسيدند. اين برادر نيز همانند آن برادر جواب رد داد. شكنجه، شدت گرفت و جوان خسته شد و گمان كردند كه ميميرد. او را پايين آوردند و روي برانكاردي گذاشته، بردند. هيچ كس نميداند او را به كجا بردند.
اينها ظاهرا فكر كردند كه ديدن اين صحنهها مرا به بخشي از خواسته آنها خواهد كشاند از اين رو، مردي را كه در ظاهر خودش را خيرخواه و دلسوز نشان ميداد، سراغ من فرستادند. به من سلام كرد و خودش را با نام «عمرعيسي» به عنوان وكيل مدافع به من معرفي كرد بعدها فهميدم كه او يكي از شياطين آنهاست.
شروع كرد به نصيحت. او گفت: حاجخانم زينب! من ميخواهم با تو به تفاهم برسم تا تو را از نيش و چنگال اين گرفتاريها نجات دهم. چطور خودت را در اين بدبختي مياندازي. تو زينب غزالي هستي، حرمت داري، مصونيت داري! به اخوانالمسلمين نگاه كن. تمام آنها از جمله «هضيبي» به همه چيز اعتراف كردهاند و در باره تو چيزي گفتهاند كه موجب اعدام تو ميشود. آنها خودشان را نجات داده و تو را رها كردهاند.
حاجخانم! نظر من اين است كه تا فرصت از دست نرفته، خودت را دريابي و حقيقت را بگويي، به ما بگويي كه آنها قصد چه كاري داشتهاند و موضع خودت را توضيح بدهي من يقين دارم كه موضع تو مشكلي ندارد و سالم است.
من ساكت ماندم و جوابي ندادم. او گفت: خانم زينب! با كمال آرامش و منطقي پاسخ بده. ما ميخواهيم به حقيقت برسيم.
جواب دادم: من معتقدم اخوانالمسلمين كه من هم با آنها و از آنها هستم، كاري نكرده كه موجب خشم خدا شود، بلكه كاري نيز نكردهايم كه باعث ناراحتي انسان منصف كه حقيقت را درك ميكند گردد. چكار كرديم؟ ما اسلام را به مردم آموزش ميداديم. اين جرم است؟
سپس ساكت شدم. او گفت: ولي حرفهاي آنها ثابت ميكند كه در موارد زيادي توطئه ميكردهاند، از جمله كشتن جمال عبدالناصر و ويراني كشور، و تو نيز آنها را تشويق ميكردهاي. من وكيل مدافع هستم و جز دستيابي به حقيقت خواسته ديگري ندارم، با اين وجود نظر تو چيست؟
گفتم: قتل عبدالناصر يا ديگري يا ويراني كشور را از اهداف اخوانالمسلمين نيست. آن كسي كه در حال حاضر كشور را به ويراني كشانده، جمال عبدالناصر است. هدف ما بالاتر از اين است. هدف ما بزرگترين حقيقت است؛ يعني برقراري توحيد در زمين، توحيد الهي، عبادت خداوند فقط، اقامه قرآن و سنت. هدف ما مقتضاي اين آيه شريفه است كه ميفرمايد: «حكومت تنها از آن خداوند است.» و موقعي كه انشاءاللّه به
هدفمان جامه عمل بپوشيم، پيكره آنان فرو خواهد ريخت و حكايت آنان به پايان خواهد آمد. هدف ما اصلاح است نه تخريب، ساختن است نه ويراني.
لبخند تعجبآميزي زد و گفت: يعني در حال حاضر نسبت به عبدالناصر و حكومت او توطئه ميكنيد. اين از گفتار تو، زينب خانم پيداست.
گفتم: اسلام كلمه توطئه را نميشناسد، ليكن حق و باطل را روبهروي هم قرار ميدهد و هر دو راه را براي مردم توضيح ميدهد، راه خداوند تعالي و راه شيطان آنهايي كه راه شيطان را در پيش ميگيرند، بيماران بدبختي هستند كه در كمال مهرباني و دلسوزي به آنها دوا ميدهيم. دوا در دست ماست: دعوت الهي، شريعت خدا. قرآن فرموده است:
«و ننزل منالقرآن ما هو شفاءٌ و رحمة للمؤمنين و لايزيدالظالمين الا خسارا»
آنچه از قرآن نازل ميكنيم شفا و رحمت براي مؤمنين است و براي ستمكاران جز افزايش خسارت نخواهد بود.
چهره اين شيطاني كه ادعا ميكرد وكيل مدافع است و در واقع «سعد عبدالكريم» بود، عوض شد و رفت، در حالي كه ميگفت: من خواستم به تو خدمت كنم، ولي
ظاهرا تو همچنان فريفته چيزهايي هستي كه اخوانالمسلمين برايت تصوير كردهاند.
«صفوت روبي» آمد و مرا سر پا نگه داشت و صورتم را روي ديوار گذاشته، مرا چند ساعت رها كرد تا با شنيدن صداي شكنجه و تازيانه برادران، قلبم چاكچاك شود. اسامي آنهايي كه اينك در خاطرم هست اينهاست: مرسي مصطفي، فاروق صاوي و طاهر عبدالعزيز سالم.
وكيل مدافع خيالي به همراه حمزه بسيوني و صفوت روبي برگشت. حمزه گفت: چرا نميخواهي با وكيل مدافع تفاهم كني؟ ما ميخواهيم تو را از اين ورطهاي كه در آن گرفتار آمدهاي، رهايي بخشيم. من شوهرت را ميشناسم؛ او مرد خوبي است و تو بر خلاف او! «حسن هضيبي» هر چه ميخواستيم گفت. اعضاي اخوان نيز همه چيز را گفتند، تو چرا خودت را همانند آنها خلاص نميكني؟
گفتم: صحيح! اعضاي اخوان همه چيز را گفتند و بدين خاطر آنها را ميزنيد و به چوب ميآويزيد! من عليه اخوانالمسلمين و عليه خودم دروغي نخواهم گفت. ما مسلمانيم و براي اسلام كار ميكنيم و اين است عمل ما!
پشت سر اينها چهار نفر ايستاده بودند كه از شدت خشم با تازيانههاي خود بر همان زميني كه برادران را شلاق ميزدند، ميكوفتند. به وكيل مدافع خيالي نگاه گردم و گفتم: اي وكيل مدافع! اين تازيانهها جزء مواد قانون در دانشكده حقوق است؟
«حمزه بسيوني» به صورتم زد و گفت: اي دختر... اين تو هستي كه با ما محاجّه ميكني! من ميتوانم همانطور كه هر روز ده نفر از شما را زير خاك ميكنم، تو را نيز دفن كنم!
دو باره به وكيل مدافع خيالي نگاه كردم و گفتم:
چرا اين حرف را در دفترت نمينويسي؟ اگر همراهت دفتري باشد!
«حمزه بسيوني» به من نگاه كرد و گفت: تمام. شماها برديد. من ميخواستم به او خدمت كنم ولي او نميخواهد.
اين حرف به مثابه دستوري بود به صفوت و جلادانش كه با شلاق به زمين و ديوار ميكوبيدند. تازيانهها به طرف من سرازير شد چشمم را به خاطر ترس از آسيب ديدن بستم. شلاقها با وحشيگري شروع به باريدن بر من كرد. من تنها به خداوند شكايت ميبردم و هر بار كه درد شدت ميگرفت، صدايم را بلند ميكردم و ميگفتم اي پروردگار من! اي اللّه!
بعد از اينكه «صفوت» بدن مرا به ديوار چسباند و دستم را بالا برد، مرا رها كردند و من تكرار ميكردم: يا لطيف! يا اللّه! خودت كمكم كن، آرامشت را به من بپوشان!
پس از چند ساعت، صفوت به همراه شيطان سياهي كه به نام «سامبو» خوانده ميشد، آمد. چند ضربه به صورتم زدند و مرا به سلول برده، در آن را بستند.
بعد از دقايقي در سلول، صداي اذان صبح را شنيدم. نماز خواندم و به خداوند عرض كردم: اگر تو نسبت به من خشم نداشته باشي، من نگراني ندارم، ليكن نعمت عافيت تو براي من گستردهتر است. به نور تو كه تاريكيها را برطرف كرد و كار دنيا و آخرت را به صلاح كشاند، پناه ميبرم كه غضب تو بر من نازل شود تا دچار خشم تو گردم. خدايا! حق مؤاخذه و توبيخ از آن توست تا آن گاه كه خشنود شوي. حول و قوهاي جز به تو نيست.
سه روز مرا در سلول تنها گذاشته و رها نمودند. بعد از آن مرا به همان دفتري كه مردي سفيد و بلندقامت مينشست بردند. مرد گفت: سركار خانم زينب، بنشين. ما ميدانيم كه اينها در اينجا شما را به سختي انداختهاند؛ من شخصا شما را ميشناسم؛ من از دفتر آقاي رئيس جمهور هستم و ميخواهيم كه با تو سركار خانم زينب به تفاهم برسيم!! همه كشور تو را دوست دارند و مانيز به تو علاقمنديم ولي تو از ما دوري ميگزيني و از سر خصومت بر ميآيي و نميخواهي كه با ما به تفاهم و همفكري برسي همين امروز تو را از زندان نظامي آزاد ميكنيم. حرف همه ما اين است كه اين وضع شايسته تو نيست. من فقط وعده خروج از زندان را نميدهم بلكه قول ميدهم كه به جاي خانم «حكمت ابوزيد» به عنوان وزير شؤون اجتماعي باشي.
به او گفتم: آيا «حكمت ابوزيد» را قبل از اينكه وزير شود شلاق زديد و سگها را به جان او انداختيد؟
گفت: اين چه حرفيه؟ چي پيش آمده؟ ما به صرف وجود تو در اينجا، ناراحتيم.
گفتم: و از من چه ميخواهيد؟
گفت: اخوانالمسلمين همه تهمتها را به تو چسباندهاند و هضيبي نيز در قضيه نواخته و «عبدالفتاح اسماعيل» هر چه لازم بود گفت و سيدقطب نيز هر چه لازم بود گفت، ولي ما احساس كرديم كه آنها كوشش ميكنند كه خودشان را نجات بدهند و همه مسؤوليت را به دوش تو بيندازند لذا به دستور رياست جمهوري، عبدالناصر، شخصا به اينجا آمدم تا با هم به تفاهم برسيم و همراه ما از زندان بيرون بيايي و من با وسيله خودم شما را به خانهات خواهم رساند؛ دوست دارم به اطّلاعت برسانم كه از حرفهاي افراد اخوانالمسلمين، پيش ما مشخص شده است كه آنها ميخواستند به حكومت دست پيدا كنند و تو هستي كه برنامه سلطه بر حكومت و كشتن عبدالناصر و چهار نفر از وزراء به همراه او را ريختهاي و ما ميخواهيم موضع خودت و نقش «سيد قطب» و «هضيبي» در قضيه را توضيح بدهي و بگويي آن چهار تا وزيري كه برنامه قتل آنها را ريخته شده بود
چه كساني بودند؟ بفرما صحبت كن و قضيه را به تفصيل براي ما شرح بده!
گفتم: اخوانالمسلمين براي استيلاء بر حكومت و قتل عبدالناصر و چهار وزيري كه خيال ميشود، حتي براي قتل يك نفر نيز نقشهاي نريختهاند. موضوع عبارت از فراگيري اسلام و شناخت علل عقب ماندگي مسلمين و سرنوشتي كه به آن دچار شدهاند ميباشد.
در اين موقع حرف مرا قطع كرده و گفت: خانم زينب! من به تو گفتم كه اينها هر چه لازم بوده را گفتند.
گفتم: خيلي ممكن است، و قطعا آنچه را كه آن جلاّدها از آنها خواستهاند، گفتهاند، آنها نيز راه خلاصي خويش را جستهاند و چيزي را گفتهاند كه پيش نيامده است. كل قضيه اين است كه ما اسلام را فرا ميگرفتيم و بر اين اساس كار ميكرديم كه نسلي را براي اسلام تربيت كنيم كه اسلام را درك كند و بفهمد. اگر اين جرم است خوب كار ما براي خدا و بدست اوست.
به «خداي عظيم» سوگند خورد كه ميخواهد به من خدمت كند و او مخصوصا براي خدمت به من دراينجا حاضر شده است.
به او گفتم: متشكرم. من يك روز نيز فكر نكردم كه وزير يا حتي كارمند باشم. من عمرم را در خدمت اسلام سپري كردهام و قضيه وزارت شؤون اجتماعي نيز، نه كم و نه زياد، ارتباطي به من ندارد و مورد توجه من نيست زيرا من براي كارمندي و
حقوق بگيري صلاحيت ندارم. كار من، همهاش داوطلبي خدمت به اسلام است.
آن مرد بلند شد و مرا با اين جمله، در اتاق ترك كرد و رفت: تو آزادي! ما خدمات خويش را عرضه كرديم و تو رد ميكني.
بعد از يك ساعت از خروج او، «رياض» به همراه «صفوت» وارد اتاق شد. رياض چندين مرتبه مرا تهديد كرده بود كه اگر آنچه را او ميخواهد نگويم مرا خواهد كشت. كار شلاق و شكنجه قبلي كه بيش از سه روز از آن نگذشته بود تكرار شد و بعد از كتك دردناك مرا به سلول برگرداندند. اين نيز همزمان با طلوع فجر بود.
چهرههايي ارزشمند داخل سلول من ميشوند.
در عصر روز بعد صداهايي شنيدم كه ميشناختم و آنها را دوست داشتم؛ با دشواري به طرف در بلند شدم و از روزنه تنگ نگريستم. «حمزه بسيوني» شيطان صفت و بدنبالش «صفوت» را ديدم كه روزنه را ميبندد ولي من صداهايي را شنيدم كه آنها را ميشناختم. چيزي نگذشته بود كه آن شيطان و همراهش حركت كردند و من برخي از چهرههاي ارزشمند را ديدم: خواهر «عليّه حسن الهضيبي» و خواهر «غاده عمار».
نشستم تا هيچ كدام از آن زورگويان مرا نبينند و من از روزنه در ميديدم منتها درد وجود مرا فرا گرفت و همه عواطف و احساسات مرا پوشاند و من شروع به دعا كردم و از خداوند ميخواستم كه شرّ آن طاغيان را از سر دختران و خواهران مسلمانم رفع كند.
غرق در دردهايم بودم و فكر ميكردم «عليّه» در ماههاي آخر بارداريش است، چگونه آن قلدرها او را بازداشت كردند؟ «غاده» چي؟ با دخترك شيرخوارش چه كردند؟ چطور او را رها كرد؟ اينها قساوت و ستم و وحشيگري است!!
واي به حال مردم از دست حكّامي كه لباس جاهليّت را بر تن ميكنند! چرا كه همه عواطف آنها را ميپوشاند و وجدانشان را نابود ميكند و آنها به جلادي براي مردم خويش تبديل ميشوند!
واي بر تو اي عبدالناصر! اي طاغوت چقدر مردمت را فريب دادي!!
و در باز ميشود و آن شيطان سياه يك پتو و بالش را پرت ميكند داخل در حالي كه در 18 روز گذشته من روي زمين استراحت ميكردم. بعد از چند لحظه با دو پتو و بالش بر ميگردد و آنها را روي زمين پرت ميكند و من از آنچه اتفاق ميافتد در نگراني و تعجبم. چيزي نگذشته بود كه تعجب من برطرف ميشود هنگامي كه براي بار سوم در را گشود تا «صفوت» و «حمزه بسيوني» داخل شوند در حالي كه خواهر «عليّه هضيبي» و «غاده عمار» همراه آنها بودند. آن دو را وارد سلول كرده و خارج ميشوند و در سلول بسته ميشود.
«عليّه» به طرف من ميآيد و مرا با دستانش گرفته و ميبوسد و من از خودم و از دنيا بيرونم. با ناراحتي از من ميپرسد:
«تو حاج خانمي؟ تو حاج خانمي؟» و «غاده» متوجه من شده چشمانش را ميبينم كه پر از اشك است و چهرهاش را اشك فرا گرفته است.
از «عليّه» با درد ميپرسم: آيا مرا نشناختي؟ جواب ميدهد: نه، نه، نه. حاج خانم! خيلي تغيير كردهاي، وزنت به حدّ خطرناكي كم شده است. چهرهات گويا مثل چهره برادرت «سعدالدين» شده است.
گفتم: اين امري طبيعي است، تو آن هول و هراسي را كه من در آن بسر ميبرم نميداني و بالاتر از اين، من در شبانهروز غذايي نميخورم جز كمي سالاد كه يكي از سربازان با ترس از اينكه به خاطر اين كار دستگير شود، به طرف من پرت ميكند.
و آن خواهر اقدام به مرتب كردن سلول با پتوها و بالشهاي موجود ميكند و مينشيند و از من «قرآني» درخواست ميكند. بيچاره «عليّه» خيال كرد ما اينجا با آدمها سركار داريم! آيا فراموش كرد كه ما با دشمنان قرآن به سر ميبريم؟ آيا از اين افراد انتظار داشته باشم كه به من اجازه قرآن بدهند؟
«غاده» قرآني كوچك را كه بهمراه داشت به من نشان ميدهد و «عليّه» نيز چنين ميكند.
مينشينم و وقتي پاي شكستهام را ميكشم تا راحت باشم آثار شكنجه و شلاق آشكار ميشود و «عليّه» از من نسبت به آنچه ميبيند ميپرسد و من اين آيه كريمه را برايش تلاوت ميكنم:
«قُتِلَ اَصْحابُ الاُخْدُود، الّنار ذاتِ الوُقُودِ، اِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُود، وَ هُمْ عَلي ما يَفْعِلُونَ بالمؤمنين شُهُود، وَ ما نَقِمُوا مِنْهم اِلاّ اَنْ يُؤمِنُوا باللّه العزيز الحميد»
و «غاده» به آرامي ميگريد و «عليّه» با شگفتي ميپرسد: آيا ممكن است اين امر نسبت به زنان اتفاق بيفتد؟
«عليّه» خوش قلب، نتوانست آن مقدار عداوتي را كه حكومت عبدالناصر با خداوند و بعدش با افراد «دعوت» دارد تصور كند و در خيال خويش جاي دهد.
درگذشت
«رفعت مصطفي نحاس»
«عليّه» خواست موضوع را تغيير داده و مرا با وضع بيرون از زندان آشنا سازد. خبر درگذشت «مصطفي نحاس پاشا» را براي من نقل كرد. بغض گلويم را گرفت و دعا كردم كه «خدايا تو از عقوبت او بينيازي و او به رحمت تو نيازمند است؛ خدايا او را رحمت كن.»
توسط «عليّه» فهميدم كه «مصطفي نحاس» بعد از دو يا سه روز به زندان افتادن من، درگذشته است. «عليّه» در باره تشييع جنازه او با من صحبت كرد. از هزاران نفري كه گرد هم آمده و همه راهها را بند آوردهبودند، از تظاهرات، از بردن جنازه تا مسجد حسين(ع)، از شعارهايي مبني بر اينكه بعد از «نحاس»، رهبري وجود ندارد، از بعضي شعارهاي «اخوان» در مسير حركت جنازه، از تلاش دستگاههاي حكومت در جهت ايستادن در مقابل اين طوفان، از تحليل تبليغات خارجي نسبت به اين پيشآمد... و خلاصه گفتگويي طولاني و صريح و آرام بخش بود.
تودههاي مردم فرصت درگذشت «نحاس» را غنيمت شمرده تا نظر صريح و اعتقاد سالم خويش را ابراز دارند، لذا آشكارا آسمان مصر را با اين اشعار خويش شكافتند كه «اي نحاس! بعد از تو ديگر رهبري وجود ندارد».
گويا با اين فريادهاي انعكاس يافته، محروميتي را كه در جانها و قلبها و وجدانشان نهفته بود ابراز
مينمودند. گويا ميگفتند:
«اي حكام باطل! سقوط كنيد.»
«اي نقابهاي خدعه! پرده كنار رفت و خدعه و فريبتان آشكار گشت».
«اي «نجات بخش»! سراب و توهّم تو را غرق كرد.» [اشاره به عبدالناصر است ـ مترجم]
«اي محبوب ميليونها انسان! نابكاران را مسؤوليت دادي و آنان نيرنگ زدند و تو تصديقشان كردي و تو جز زاييده تبليغات مزدور و نويسندهاي مأمور نيستي».
«اي چوبهاي ايستاده! بزودي آتش شما را در خواهد گرفت، آتش حق، خاكستري خواهيد شد كه بر باد خواهيد رفت. اي سراب! و اهل حق تشنهاند».
از «علّيه» پرسيدم: بعد چه شد؟گفت: مردم در باره بازداشت 20هزار نفر از تشييع كنندگان حرف ميزدند.
بله، تشييع جنازه «نحاس» اعلام حق و اعلان صدقي نسبت به وجدان مصر و احساسات دروني فرزندان آن و آزادمنشي نهفته آنان بود.
گفتگو مرا به ياد خاطرات بسياري از «مصطفي نحاس» انداخت. آن مردي كه يك روز نيز نسبت به دشمنانش حقد و كينه نورزيد و بر او دشوار نبود كه وقتي اشتباه كرد بگويد اشتباه كردم. او يك رهبري مردمي بود. از طرف صحبتم پرسيدم آيا برادرم، «سيف غزالي» كه جزو گروه «وفد» بود دستگير شده است يا نه؟ «عليّه» جواب مثبت يا منفي نداد و سكوت حاكم شد. گمان كرد نسبت به برادرم ميترسم لذا دستش را روي شانهام گذاشت و گفت: «حاج خانم! هر چيزي پيش خداوند، حساب و اندازه دارد.»
من ترسي نداشتم. ناراحتي من به اين شكل نگران كننده بخاطر تشييع جنازه بود. شكل تشييع جنازه آن گونه كه «عليّه» براي من نقل كرد به صراحت و قوت نشان ميداد كه عليرغم همه تبليغات دستگاههاي تبليغاتي كه مردم را بويژه در خارج مصر فريب ميداد و آنان، طاغوت را انساني ميپنداشتند و يا چنان كه «عليّه» تحليل ميكرد او را «نجاتبخش» خويش گمان ميبردند، نبض اين امت باز نايستاده است. آنچه اتفاق افتاده بود معنايش اين بود كه به خواست خدا، بزودي روزي خواهد آمد كه حقايق برملا شود تا مردم واقعيت حاكمان خويش را بدانند و بفهمند اين حكام چه ميفروشند و چه ميخرند؟ اينان مردمشان را و وجدانشان را ميفروشند و كرسيهاي حكومت و رياست را در مقابل از بين رفتن اسلام و مسلمين ميخرند. اين يك برنامهريزي خطرناكي است.
به سراغ «غاده» رفتم تا در باره همسر و فرزندان و والدينش سؤال كنم.
از ميان اشكهايش فهميدم كه همسرش به سودان پناهنده شده است و مادرش نيز بيمار و سرگردان ميان «سميّه» بيمار و «هاله» شيرخوار است و او نيز اگر اين دو طفل نبودند به چيزي اهميت نميداد.
او را آرام نموده و براي همه آنها دعا كردم، بعد در باره «ضيا طوبجي» از او سؤال كردم كه آيا همسرش را به خانه برد يا نه؟ پاسخ اين بود كه آنها او را در مراسم عروسياش دستگير كردند و همسرش را نيز در حالي كه لباس عروسي بر تن داشت گرفتند و خواهرش «مُني» و برادرش آقاي دكتر را نيز بازداشت نمودند. خبر دستگيري دخترها مرا تكان داد و خواستم سؤال كنم كه اگر هدف، دستگيري همه كساني است كه با اخوانالمسلمين ارتباط دارند... كه «عليّه» داخل حرف شد تا بگويد: بلكه آنها قصد بازداشت هر كسي كه ديده شود نماز ميخواند را دارند. «غاده» شروع كرد به صحبت در باره بازداشتها و وحشيگريهايي كه شب و روز در بازرسي صورت ميگرفت. من نيازي به اين صحبت نداشتم چرا كه اين قضيه در باره خودم حتي شديدتر پيش آمده بود.
گفتم: معتقدم لشكر تاتار موقعي كه با اسلام جنگيدند كاري را كه عبدالناصر و مأمورينش كرد نكردند. روميهايي كه در مصر، قبل از فتح آن بدست مسلمانان بودند نيز نكردند. حكومت ناصر، ديگر، ظلم و ستم جنايتكاران تاريخ انساني را از ياد ما برده است. او يك گردنكشي است كه گوش شنوا براي حرف حق ندارد. چشم ديدن نور را ندارد لذا شگفت نيست كه زنان را شلاق بزند و زنداني كند و مردان را بكشد و كودكان را يتيم سازد و زنان را بيسرپرست كند!!
صحبت با همه تلخي و ناراحتي و تأسفي كه داشت، واقعيت گوياي همه آن بود. غاده متوجه من شده به من خيره شد و با چشمانش به پاها و ساقهاي ورم كرده من كنجكاو گشت و گفت: حاج خانم! گمان ميكنم نوبت شكنجه ما رسيده است. پروردگارمان به ما كمك ميكند و به ما صبر ميدهد؛ يك حوله كوچك از ساكم برايت ميآورم كه پاهايت را ببندم. آيا حاج خانم! ساك لباس همراهت نيست؟
گفتم: دخترم! 18 روز است من چنان كه ميبيني در اين لباسهاي آلوده به خون به سر ميبرم. «غاده» در حاليكه به لباسهاي خون گرفته و چركين روي بدنم مينگريست شروع به گريه كرد و به من پيشنهاد كرد لباسهاي مرا با لباسهايي كه همراه دارد عوض كند و موقعي كه لباسهاي پارهپاره را از بدن من جدا كرد يكباره مواجه با آثار تازيانه شديم كه بدنم را پاره كرده بود. فرياد دلخراش و درد عميق بود كه برخاست. در نگاه آن دو، اين چيزي بود كه امكان ندارد نسبت به زنان اتفاق بيفتد.
كوشش كردم قضيه را براي آنها عادي و ساده نشان دهم لذا خدا را شكر كردم كه اين همه، در راه او ميباشد و نه در راه هيچ دعوت دنيوي يا الحادي. خداي را سپاسگزاري نمودم كه كرامت اسلام را به ما ارزاني داشت و او را حمد گفتم كه ما را با چتر «لاالهالااللّه وحده لاشريك له و ان محمدا عبدالله و رسوله» شرافت بخشيد.
«عليّه» نيز به سهم خودش تلاش كرد ناراحتي مرا كاهش دهد، لذا صحبتهاي آنها در باره مرا براي من نقل كرد. صحبت خواهرش خانم «خالده هضيبي» مبني بر اينكه زندان ضرري به حال او ندارد به شرط اينكه او را بهمراه من در يك سلول رها كنند. اين حرف خيلي مرا تكان داد ولي اگر خالده، بدن مرا ميديد حتما نظرش را تغيير ميداد و از خدا ميخواست كه او را معاف بدارد.
از خدا خواستم كه همه خواهران و همه مردان و زنان مسلمان را از ستم و ظلم اهل باطل معاف بدارد.
ادامه دارد.