روزهای خاطره (06)

زینب الغزالی الجبیلی؛ مترجم: س.م. اشکذری

نسخه متنی
نمايش فراداده

روزهاي خاطره

س.اشكذري

... و ليكن خداوند ميان آنان، الفت انداخت...

يك روز احساس كردم چيزي مرا به طرف در سلول مي‏كشاند. گويا صداي پاهايي است كه قلبم مجذوب آنهاست. چشمم را روي سوراخ درِ زندان كه از آنجا مرا مراقبت مي‏كردند، گذاشتم و صاحب اين «گامها» را ديدم. او پيشوا حسن هضيبي، مرشد كل بود. فهميدم كه آنها او را نيز دستگير كرده‏اند. دهانم را روي شكاف گذاشتم و اين آيه را خواندم:

«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله... و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الأعلون ان كنتم مؤمنين»

«اگر شما را زخمي رسيد، ديگران را نيز زخمي همانند رسيد... و سست نشويد و محزون نگرديد و شما برتريد اگر مؤمن باشيد.»

مراقب اين گامهاي استوار شدم. خداوند هر روز ديدار او را نصيب من مي‏كرد. من نيز مي‏ايستادم و همين آيه را تكرار مي‏كردم و او با اشاره‏اي كوتاه بگونه‏اي كه شيطان همراهش پي نبرد، به من پاسخ مي‏داد.

اين ديداربه من‏انس زيادي مي‏داد و مرا از بيشتر دردهايم باز مي‏داشت و اين چيزي است كه ارزش آن را تنها مؤمنيني كه در راه خداپيوند برادري بسته‏اند، احساس مي‏كنند. اسلام ميان رهبري و سربازانش پيوندي عميق برقرار مي‏سازد اين پيوند آن قدر جانها را متعالي مي‏كند كه خشنودي خداوند را بر مي‏گزيند و من در حالي زندگي كردم كه اطمينان به اين امر تمام وجودم را فرا گرفته بود.

بازگشت به ادامه شكنجه و گفتگو

اين آرامش چندان طول نكشيد، چرا كه يك روز بعدازظهر در سلول باز شد و ناگهان آن شيطان، يعني صفوت با شلاق وارد شد. تازيانه را

به هر جايي فرود مي‏آورد، حتي به‏ديوار مي‏زد. سپس با وحشيگري بازويم را گرفت و مرا به طرف محوّطه زندان برد و از آنجا به طرف دفتري كه روبه‏روي زندان شماره دو بود. مرا روي نيمكتي روبه‏روي دفتر

آنها پرسيد كه اگر مرا مي‏شناسند و ديده‏اند، جواب بدهند. آنها نيز يكصدا پاسخ مثبت دادند و گفتند: زمان مرگش فرا رسيده است. سپس رفتند تا برادر «فاروق منشاوي» را بياورند و بعد از بستن به چوب او را شلاق بزنند. در بين شلاق زدن از او در باره تعداد دفعاتي كه مرا ملاقات كرده است، مي‏پرسيدند و از او مي‏خواستند كه به من ناسزا بگويد و او رد مي‏كرد. آنها نيز تازيانه بيشتري مي‏زدند و قلب من نيز از آنچه مي‏ديدم و مي‏شنيدم، پاره پاره مي‏شه مردي ديگر وارد شد. از يكصدا پاسخ مثبت دادند و گفتند: زمان مرگش فرا رسيده است. سپس رفتند تا برادر «فاروق منشاوي» را بياورند و بعد از بستن به چوب او را شلاق بزنند. در بين شلاق زدن از او در باره تعداد دفعاتي كه مرا ملاقات كرده است، مي‏پرسيدند و از او مي‏خواستند كه به من ناسزا بگويد و او رد مي‏كرد. آنها نيز تازيانه بيشتري مي‏زدند و قلب من نيز از آنچه مي‏ديدم و مي‏شنيدم، پاره پاره مي‏شد. پس از مدتي او را روي زمين رها كردند. من فكر كردم او در حال احتضار است، ولي اراده الهي بر اين قرار گرفت كه او زنده بماند و محاكمه شود و به زندان ابد با اعمال شاقّه محكوم گردد و آنها را در زندان به اسلام و به حقي كه به آن ايمان آورده، دعوت كند تا دستي گنهكار به سوي او دراز شود و او را در زندان «ليمان طره» با اشاره و آموزش عبدالناصر، بكشد و او به فوز شهادت برسد.

اين جانيان به شلاق زدن برادر فاروق بسنده نكردند، بلكه برادر ديگري را نيز آورده، به چوب آويزان كردند و همان سؤالاتي كه از فاروق كرده بودند، از او نيز پرسيدند. اين برادر نيز همانند آن برادر جواب رد داد. شكنجه، شدت گرفت و جوان خسته شد و گمان كردند كه مي‏ميرد. او را پايين آوردند و روي برانكاردي گذاشته، بردند. هيچ كس نمي‏داند او را به كجا بردند.

اينها ظاهرا فكر كردند كه ديدن اين صحنه‏ها مرا به بخشي از خواسته آنها خواهد كشاند از اين رو، مردي را كه در ظاهر خودش را خيرخواه و دلسوز نشان مي‏داد، سراغ من فرستادند. به من سلام كرد و خودش را با نام «عمرعيسي» به عنوان وكيل مدافع به من معرفي كرد بعدها فهميدم كه او يكي از شياطين آنهاست.

شروع كرد به نصيحت. او گفت: حاج‏خانم زينب! من مي‏خواهم با تو به تفاهم برسم تا تو را از نيش و چنگال اين گرفتاريها نجات دهم. چطور خودت را در اين بدبختي مي‏اندازي. تو زينب غزالي هستي، حرمت داري، مصونيت داري! به اخوان‏المسلمين نگاه كن. تمام آنها از جمله «هضيبي» به همه چيز اعتراف كرده‏اند و در باره تو چيزي گفته‏اند كه موجب اعدام تو مي‏شود. آنها خودشان را نجات داده و تو را رها كرده‏اند.

حاج‏خانم! نظر من اين است كه تا فرصت از دست نرفته، خودت را دريابي و حقيقت را بگويي، به ما بگويي كه آنها قصد چه كاري داشته‏اند و موضع خودت را توضيح بدهي من يقين دارم كه موضع تو مشكلي ندارد و سالم است.

من ساكت ماندم و جوابي ندادم. او گفت: خانم زينب! با كمال آرامش و منطقي پاسخ بده. ما مي‏خواهيم به حقيقت برسيم.

جواب دادم: من معتقدم اخوان‏المسلمين كه من هم با آنها و از آنها هستم، كاري نكرده كه موجب خشم خدا شود، بلكه كاري نيز نكرده‏ايم كه باعث ناراحتي انسان منصف كه حقيقت را درك مي‏كند گردد. چكار كرديم؟ ما اسلام را به مردم آموزش مي‏داديم. اين جرم است؟

سپس ساكت شدم. او گفت: ولي حرفهاي آنها ثابت مي‏كند كه در موارد زيادي توطئه مي‏كرده‏اند، از جمله كشتن جمال عبدالناصر و ويراني كشور، و تو نيز آنها را تشويق مي‏كرده‏اي. من وكيل مدافع هستم و جز دستيابي به حقيقت خواسته ديگري ندارم، با اين وجود نظر تو چيست؟

گفتم: قتل عبدالناصر يا ديگري يا ويراني كشور را از اهداف اخوان‏المسلمين نيست. آن كسي كه در حال حاضر كشور را به ويراني كشانده، جمال عبدالناصر است. هدف ما بالاتر از اين است. هدف ما بزرگترين حقيقت است؛ يعني برقراري توحيد در زمين، توحيد الهي، عبادت خداوند فقط، اقامه قرآن و سنت. هدف ما مقتضاي اين آيه شريفه است كه مي‏فرمايد: «حكومت تنها از آن خداوند است.» و موقعي كه ان‏شاءاللّه به

هدفمان جامه عمل بپوشيم، پيكره آنان فرو خواهد ريخت و حكايت آنان به پايان خواهد آمد. هدف ما اصلاح است نه تخريب، ساختن است نه ويراني.

لبخند تعجب‏آميزي زد و گفت: يعني در حال حاضر نسبت به عبدالناصر و حكومت او توطئه مي‏كنيد. اين از گفتار تو، زينب خانم پيداست.

گفتم: اسلام كلمه توطئه را نمي‏شناسد، ليكن حق و باطل را روبه‏روي هم قرار مي‏دهد و هر دو راه را براي مردم توضيح مي‏دهد، راه خداوند تعالي و راه شيطان آنهايي كه راه شيطان را در پيش مي‏گيرند، بيماران بدبختي هستند كه در كمال مهرباني و دلسوزي به آنها دوا مي‏دهيم. دوا در دست ماست: دعوت الهي، شريعت خدا. قرآن فرموده است:

«و ننزل من‏القرآن ما هو شفاءٌ و رحمة للمؤمنين و لايزيدالظالمين الا خسارا»

آنچه از قرآن نازل مي‏كنيم شفا و رحمت براي مؤمنين است و براي ستمكاران جز افزايش خسارت نخواهد بود.

چهره اين شيطاني كه ادعا مي‏كرد وكيل مدافع است و در واقع «سعد عبدالكريم» بود، عوض شد و رفت، در حالي كه مي‏گفت: من خواستم به تو خدمت كنم، ولي

ظاهرا تو همچنان فريفته چيزهايي هستي كه اخوان‏المسلمين برايت تصوير كرده‏اند.

«صفوت روبي» آمد و مرا سر پا نگه داشت و صورتم را روي ديوار گذاشته، مرا چند ساعت رها كرد تا با شنيدن صداي شكنجه و تازيانه برادران، قلبم چاك‏چاك شود. اسامي آنهايي كه اينك در خاطرم هست اينهاست: مرسي مصطفي، فاروق صاوي و طاهر عبدالعزيز سالم.

وكيل مدافع خيالي به همراه حمزه بسيوني و صفوت روبي برگشت. حمزه گفت: چرا نمي‏خواهي با وكيل مدافع تفاهم كني؟ ما مي‏خواهيم تو را از اين ورطه‏اي كه در آن گرفتار آمده‏اي، رهايي بخشيم. من شوهرت را مي‏شناسم؛ او مرد خوبي است و تو بر خلاف او! «حسن هضيبي» هر چه مي‏خواستيم گفت. اعضاي اخوان نيز همه چيز را گفتند، تو چرا خودت را همانند آنها خلاص نمي‏كني؟

گفتم: صحيح! اعضاي اخوان همه چيز را گفتند و بدين خاطر آنها را مي‏زنيد و به چوب مي‏آويزيد! من عليه اخوان‏المسلمين و عليه خودم دروغي نخواهم گفت. ما مسلمانيم و براي اسلام كار مي‏كنيم و اين است عمل ما!

پشت سر اينها چهار نفر ايستاده بودند كه از شدت خشم با تازيانه‏هاي خود بر همان زميني كه برادران را شلاق مي‏زدند، مي‏كوفتند. به وكيل مدافع خيالي نگاه گردم و گفتم: اي وكيل مدافع! اين تازيانه‏ها جزء مواد قانون در دانشكده حقوق است؟

«حمزه بسيوني» به صورتم زد و گفت: اي دختر... اين تو هستي كه با ما محاجّه مي‏كني! من مي‏توانم همانطور كه هر روز ده نفر از شما را زير خاك مي‏كنم، تو را نيز دفن كنم!

دو باره به وكيل مدافع خيالي نگاه كردم و گفتم:

چرا اين حرف را در دفترت نمي‏نويسي؟ اگر همراهت دفتري باشد!

«حمزه بسيوني» به من نگاه كرد و گفت: تمام. شماها برديد. من مي‏خواستم به او خدمت كنم ولي او نمي‏خواهد.

اين حرف به مثابه دستوري بود به صفوت و جلادانش كه با شلاق به زمين و ديوار مي‏كوبيدند. تازيانه‏ها به طرف من سرازير شد چشمم را به خاطر ترس از آسيب ديدن بستم. شلاقها با وحشيگري شروع به باريدن بر من كرد. من تنها به خداوند شكايت مي‏بردم و هر بار كه درد شدت مي‏گرفت، صدايم را بلند مي‏كردم و مي‏گفتم اي پروردگار من! اي اللّه!

بعد از اينكه «صفوت» بدن مرا به ديوار چسباند و دستم را بالا برد، مرا رها كردند و من تكرار مي‏كردم: يا لطيف! يا اللّه! خودت كمكم كن، آرامشت را به من بپوشان!

پس از چند ساعت، صفوت به همراه شيطان سياهي كه به نام «سامبو» خوانده مي‏شد، آمد. چند ضربه به صورتم زدند و مرا به سلول برده، در آن را بستند.

بعد از دقايقي در سلول، صداي اذان صبح را شنيدم. نماز خواندم و به خداوند عرض كردم: اگر تو نسبت به من خشم نداشته باشي، من نگراني ندارم، ليكن نعمت عافيت تو براي من گسترده‏تر است. به نور تو كه تاريكيها را برطرف كرد و كار دنيا و آخرت را به صلاح كشاند، پناه مي‏برم كه غضب تو بر من نازل شود تا دچار خشم تو گردم. خدايا! حق مؤاخذه و توبيخ از آن توست تا آن گاه كه خشنود شوي. حول و قوه‏اي جز به تو نيست.

فرستاده رئيس جمهوري

سه روز مرا در سلول تنها گذاشته و رها نمودند. بعد از آن مرا به همان دفتري كه مردي سفيد و بلندقامت مي‏نشست بردند. مرد گفت: سركار خانم زينب، بنشين. ما مي‏دانيم كه اينها در اينجا شما را به سختي انداخته‏اند؛ من شخصا شما را مي‏شناسم؛ من از دفتر آقاي رئيس جمهور هستم و مي‏خواهيم كه با تو سركار خانم زينب به تفاهم برسيم!! همه كشور تو را دوست دارند و مانيز به تو علاقمنديم ولي تو از ما دوري مي‏گزيني و از سر خصومت بر مي‏آيي و نمي‏خواهي كه با ما به تفاهم و همفكري برسي همين امروز تو را از زندان نظامي آزاد مي‏كنيم. حرف همه ما اين است كه اين وضع شايسته تو نيست. من فقط وعده خروج از زندان را نمي‏دهم بلكه قول مي‏دهم كه به جاي خانم «حكمت ابوزيد» به عنوان وزير شؤون اجتماعي باشي.

به او گفتم: آيا «حكمت ابوزيد» را قبل از اينكه وزير شود شلاق زديد و سگها را به جان او انداختيد؟

گفت: اين چه حرفيه؟ چي پيش آمده؟ ما به صرف وجود تو در اينجا، ناراحتيم.

گفتم: و از من چه مي‏خواهيد؟

گفت: اخوان‏المسلمين همه تهمتها را به تو چسبانده‏اند و هضيبي نيز در قضيه نواخته و «عبدالفتاح اسماعيل» هر چه لازم بود گفت و سيدقطب نيز هر چه لازم بود گفت، ولي ما احساس كرديم كه آنها كوشش مي‏كنند كه خودشان را نجات بدهند و همه مسؤوليت را به دوش تو بيندازند لذا به دستور رياست جمهوري، عبدالناصر، شخصا به اينجا آمدم تا با هم به تفاهم برسيم و همراه ما از زندان بيرون بيايي و من با وسيله خودم شما را به خانه‏ات خواهم رساند؛ دوست دارم به اطّلاعت برسانم كه از حرفهاي افراد اخوان‏المسلمين، پيش ما مشخص شده است كه آنها مي‏خواستند به حكومت دست پيدا كنند و تو هستي كه برنامه سلطه بر حكومت و كشتن عبدالناصر و چهار نفر از وزراء به همراه او را ريخته‏اي و ما مي‏خواهيم موضع خودت و نقش «سيد قطب» و «هضيبي» در قضيه را توضيح بدهي و بگويي آن چهار تا وزيري كه برنامه قتل آنها را ريخته شده بود

چه كساني بودند؟ بفرما صحبت كن و قضيه را به تفصيل براي ما شرح بده!

گفتم: اخوان‏المسلمين براي استيلاء بر حكومت و قتل عبدالناصر و چهار وزيري كه خيال مي‏شود، حتي براي قتل يك نفر نيز نقشه‏اي نريخته‏اند. موضوع عبارت از فراگيري اسلام و شناخت علل عقب ماندگي مسلمين و سرنوشتي كه به آن دچار شده‏اند مي‏باشد.

در اين موقع حرف مرا قطع كرده و گفت: خانم زينب! من به تو گفتم كه اينها هر چه لازم بوده را گفتند.

گفتم: خيلي ممكن است، و قطعا آنچه را كه آن جلاّدها از آنها خواسته‏اند، گفته‏اند، آنها نيز راه خلاصي خويش را جسته‏اند و چيزي را گفته‏اند كه پيش نيامده است. كل قضيه اين است كه ما اسلام را فرا مي‏گرفتيم و بر اين اساس كار مي‏كرديم كه نسلي را براي اسلام تربيت كنيم كه اسلام را درك كند و بفهمد. اگر اين جرم است خوب كار ما براي خدا و بدست اوست.

به «خداي عظيم» سوگند خورد كه مي‏خواهد به من خدمت كند و او مخصوصا براي خدمت به من دراينجا حاضر شده است.

به او گفتم: متشكرم. من يك روز نيز فكر نكردم كه وزير يا حتي كارمند باشم. من عمرم را در خدمت اسلام سپري كرده‏ام و قضيه وزارت شؤون اجتماعي نيز، نه كم و نه زياد، ارتباطي به من ندارد و مورد توجه من نيست زيرا من براي كارمندي و

حقوق بگيري صلاحيت ندارم. كار من، همه‏اش داوطلبي خدمت به اسلام است.

آن مرد بلند شد و مرا با اين جمله، در اتاق ترك كرد و رفت: تو آزادي! ما خدمات خويش را عرضه كرديم و تو رد مي‏كني.

بعد از يك ساعت از خروج او، «رياض» به همراه «صفوت» وارد اتاق شد. رياض چندين مرتبه مرا تهديد كرده بود كه اگر آنچه را او مي‏خواهد نگويم مرا خواهد كشت. كار شلاق و شكنجه قبلي كه بيش از سه روز از آن نگذشته بود تكرار شد و بعد از كتك دردناك مرا به سلول برگرداندند. اين نيز همزمان با طلوع فجر بود.

چهره‏هايي ارزشمند داخل سلول من مي‏شوند.

در عصر روز بعد صداهايي شنيدم كه مي‏شناختم و آنها را دوست داشتم؛ با دشواري به طرف در بلند شدم و از روزنه تنگ نگريستم. «حمزه بسيوني» شيطان صفت و بدنبالش «صفوت» را ديدم كه روزنه را مي‏بندد ولي من صداهايي را شنيدم كه آنها را مي‏شناختم. چيزي نگذشته بود كه آن شيطان و همراهش حركت كردند و من برخي از چهره‏هاي ارزشمند را ديدم: خواهر «عليّه حسن الهضيبي» و خواهر «غاده عمار».

نشستم تا هيچ كدام از آن زورگويان مرا نبينند و من از روزنه در مي‏ديدم منتها درد وجود مرا فرا گرفت و همه عواطف و احساسات مرا پوشاند و من شروع به دعا كردم و از خداوند مي‏خواستم كه شرّ آن طاغيان را از سر دختران و خواهران مسلمانم رفع كند.

غرق در دردهايم بودم و فكر مي‏كردم «عليّه» در ماههاي آخر بارداريش است، چگونه آن قلدرها او را بازداشت كردند؟ «غاده» چي؟ با دخترك شيرخوارش چه كردند؟ چطور او را رها كرد؟ اينها قساوت و ستم و وحشيگري است!!

واي به حال مردم از دست حكّامي كه لباس جاهليّت را بر تن مي‏كنند! چرا كه همه عواطف آنها را مي‏پوشاند و وجدانشان را نابود مي‏كند و آنها به جلادي براي مردم خويش تبديل مي‏شوند!

واي بر تو اي عبدالناصر! اي طاغوت چقدر مردمت را فريب دادي!!

و در باز مي‏شود و آن شيطان سياه يك پتو و بالش را پرت مي‏كند داخل در حالي كه در 18 روز گذشته من روي زمين استراحت مي‏كردم. بعد از چند لحظه با دو پتو و بالش بر مي‏گردد و آنها را روي زمين پرت مي‏كند و من از آنچه اتفاق مي‏افتد در نگراني و تعجبم. چيزي نگذشته بود كه تعجب من برطرف مي‏شود هنگامي كه براي بار سوم در را گشود تا «صفوت» و «حمزه بسيوني» داخل شوند در حالي كه خواهر «عليّه هضيبي» و «غاده عمار» همراه آنها بودند. آن دو را وارد سلول كرده و خارج مي‏شوند و در سلول بسته مي‏شود.

«عليّه» به طرف من مي‏آيد و مرا با دستانش گرفته و مي‏بوسد و من از خودم و از دنيا بيرونم. با ناراحتي از من مي‏پرسد:

«تو حاج خانمي؟ تو حاج خانمي؟» و «غاده» متوجه من شده چشمانش را مي‏بينم كه پر از اشك است و چهره‏اش را اشك فرا گرفته است.

از «عليّه» با درد مي‏پرسم: آيا مرا نشناختي؟ جواب مي‏دهد: نه، نه، نه. حاج خانم! خيلي تغيير كرده‏اي، وزنت به حدّ خطرناكي كم شده است. چهره‏ات گويا مثل چهره برادرت «سعدالدين» شده است.

گفتم: اين امري طبيعي است، تو آن هول و هراسي را كه من در آن بسر مي‏برم نمي‏داني و بالاتر از اين، من در شبانه‏روز غذايي نمي‏خورم جز كمي سالاد كه يكي از سربازان با ترس از اينكه به خاطر اين كار دستگير شود، به طرف من پرت مي‏كند.

و آن خواهر اقدام به مرتب كردن سلول با پتوها و بالشهاي موجود مي‏كند و مي‏نشيند و از من «قرآني» درخواست مي‏كند. بيچاره «عليّه» خيال كرد ما اينجا با آدمها سركار داريم! آيا فراموش كرد كه ما با دشمنان قرآن به سر مي‏بريم؟ آيا از اين افراد انتظار داشته باشم كه به من اجازه قرآن بدهند؟

«غاده» قرآني كوچك را كه بهمراه داشت به من نشان مي‏دهد و «عليّه» نيز چنين مي‏كند.

مي‏نشينم و وقتي پاي شكسته‏ام را مي‏كشم تا راحت باشم آثار شكنجه و شلاق آشكار مي‏شود و «عليّه» از من نسبت به آنچه مي‏بيند مي‏پرسد و من اين آيه كريمه را برايش تلاوت مي‏كنم:

«قُتِلَ اَصْحابُ الاُخْدُود، الّنار ذاتِ الوُقُودِ، اِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُود، وَ هُمْ عَلي ما يَفْعِلُونَ بالمؤمنين شُهُود، وَ ما نَقِمُوا مِنْهم اِلاّ اَنْ يُؤمِنُوا باللّه العزيز الحميد»

و «غاده» به آرامي مي‏گريد و «عليّه» با شگفتي مي‏پرسد: آيا ممكن است اين امر نسبت به زنان اتفاق بيفتد؟

«عليّه» خوش قلب، نتوانست آن مقدار عداوتي را كه حكومت عبدالناصر با خداوند و بعدش با افراد «دعوت» دارد تصور كند و در خيال خويش جاي دهد.

درگذشت

«رفعت مصطفي نحاس»

«عليّه» خواست موضوع را تغيير داده و مرا با وضع بيرون از زندان آشنا سازد. خبر درگذشت «مصطفي نحاس پاشا» را براي من نقل كرد. بغض گلويم را گرفت و دعا كردم كه «خدايا تو از عقوبت او بي‏نيازي و او به رحمت تو نيازمند است؛ خدايا او را رحمت كن.»

توسط «عليّه» فهميدم كه «مصطفي نحاس» بعد از دو يا سه روز به زندان افتادن من، درگذشته است. «عليّه» در باره تشييع جنازه او با من صحبت كرد. از هزاران نفري كه گرد هم آمده و همه راهها را بند آورده‏بودند، از تظاهرات، از بردن جنازه تا مسجد حسين(ع)، از شعارهايي مبني بر اينكه بعد از «نحاس»، رهبري وجود ندارد، از بعضي شعارهاي «اخوان» در مسير حركت جنازه، از تلاش دستگاههاي حكومت در جهت ايستادن در مقابل اين طوفان، از تحليل تبليغات خارجي نسبت به اين پيش‏آمد... و خلاصه گفتگويي طولاني و صريح و آرام بخش بود.

توده‏هاي مردم فرصت درگذشت «نحاس» را غنيمت شمرده تا نظر صريح و اعتقاد سالم خويش را ابراز دارند، لذا آشكارا آسمان مصر را با اين اشعار خويش شكافتند كه «اي نحاس! بعد از تو ديگر رهبري وجود ندارد».

گويا با اين فريادهاي انعكاس يافته، محروميتي را كه در جانها و قلبها و وجدانشان نهفته بود ابراز

مي‏نمودند. گويا مي‏گفتند:

«اي حكام باطل! سقوط كنيد.»

«اي نقابهاي خدعه! پرده كنار رفت و خدعه و فريبتان آشكار گشت».

«اي «نجات بخش»! سراب و توهّم تو را غرق كرد.» [اشاره به عبدالناصر است ـ مترجم]

«اي محبوب ميليونها انسان! نابكاران را مسؤوليت دادي و آنان نيرنگ زدند و تو تصديقشان كردي و تو جز زاييده تبليغات مزدور و نويسنده‏اي مأمور نيستي».

«اي چوبهاي ايستاده! بزودي آتش شما را در خواهد گرفت، آتش حق، خاكستري خواهيد شد كه بر باد خواهيد رفت. اي سراب! و اهل حق تشنه‏اند».

از «علّيه» پرسيدم: بعد چه شد؟گفت: مردم در باره بازداشت 20هزار نفر از تشييع كنندگان حرف مي‏زدند.

بله، تشييع جنازه «نحاس» اعلام حق و اعلان صدقي نسبت به وجدان مصر و احساسات دروني فرزندان آن و آزادمنشي نهفته آنان بود.

گفتگو مرا به ياد خاطرات بسياري از «مصطفي نحاس» انداخت. آن مردي كه يك روز نيز نسبت به دشمنانش حقد و كينه نورزيد و بر او دشوار نبود كه وقتي اشتباه كرد بگويد اشتباه كردم. او يك رهبري مردمي بود. از طرف صحبتم پرسيدم آيا برادرم، «سيف غزالي» كه جزو گروه «وفد» بود دستگير شده است يا نه؟ «عليّه» جواب مثبت يا منفي نداد و سكوت حاكم شد. گمان كرد نسبت به برادرم مي‏ترسم لذا دستش را روي شانه‏ام گذاشت و گفت: «حاج خانم! هر چيزي پيش خداوند، حساب و اندازه دارد.»

من ترسي نداشتم. ناراحتي من به اين شكل نگران كننده بخاطر تشييع جنازه بود. شكل تشييع جنازه آن گونه كه «عليّه» براي من نقل كرد به صراحت و قوت نشان مي‏داد كه علي‏رغم همه تبليغات دستگاههاي تبليغاتي كه مردم را بويژه در خارج مصر فريب مي‏داد و آنان، طاغوت را انساني مي‏پنداشتند و يا چنان كه «عليّه» تحليل مي‏كرد او را «نجاتبخش» خويش گمان مي‏بردند، نبض اين امت باز نايستاده است. آنچه اتفاق افتاده بود معنايش اين بود كه به خواست خدا، بزودي روزي خواهد آمد كه حقايق برملا شود تا مردم واقعيت حاكمان خويش را بدانند و بفهمند اين حكام چه مي‏فروشند و چه مي‏خرند؟ اينان مردمشان را و وجدانشان را مي‏فروشند و كرسيهاي حكومت و رياست را در مقابل از بين رفتن اسلام و مسلمين مي‏خرند. اين يك برنامه‏ريزي خطرناكي است.

به سراغ «غاده» رفتم تا در باره همسر و فرزندان و والدينش سؤال كنم.

از ميان اشكهايش فهميدم كه همسرش به سودان پناهنده شده است و مادرش نيز بيمار و سرگردان ميان «سميّه» بيمار و «هاله» شيرخوار است و او نيز اگر اين دو طفل نبودند به چيزي اهميت نمي‏داد.

او را آرام نموده و براي همه آنها دعا كردم، بعد در باره «ضيا طوبجي» از او سؤال كردم كه آيا همسرش را به خانه برد يا نه؟ پاسخ اين بود كه آنها او را در مراسم عروسي‏اش دستگير كردند و همسرش را نيز در حالي كه لباس عروسي بر تن داشت گرفتند و خواهرش «مُني» و برادرش آقاي دكتر را نيز بازداشت نمودند. خبر دستگيري دخترها مرا تكان داد و خواستم سؤال كنم كه اگر هدف، دستگيري همه كساني است كه با اخوان‏المسلمين ارتباط دارند... كه «عليّه» داخل حرف شد تا بگويد: بلكه آنها قصد بازداشت هر كسي كه ديده شود نماز مي‏خواند را دارند. «غاده» شروع كرد به صحبت در باره بازداشتها و وحشيگريهايي كه شب و روز در بازرسي صورت مي‏گرفت. من نيازي به اين صحبت نداشتم چرا كه اين قضيه در باره خودم حتي شديدتر پيش آمده بود.

گفتم: معتقدم لشكر تاتار موقعي كه با اسلام جنگيدند كاري را كه عبدالناصر و مأمورينش كرد نكردند. روميهايي كه در مصر، قبل از فتح آن بدست مسلمانان بودند نيز نكردند. حكومت ناصر، ديگر، ظلم و ستم جنايتكاران تاريخ انساني را از ياد ما برده است. او يك گردن‏كشي است كه گوش شنوا براي حرف حق ندارد. چشم ديدن نور را ندارد لذا شگفت نيست كه زنان را شلاق بزند و زنداني كند و مردان را بكشد و كودكان را يتيم سازد و زنان را بي‏سرپرست كند!!

صحبت با همه تلخي و ناراحتي و تأسفي كه داشت، واقعيت گوياي همه آن بود. غاده متوجه من شده به من خيره شد و با چشمانش به پاها و ساقهاي ورم كرده من كنجكاو گشت و گفت: حاج خانم! گمان مي‏كنم نوبت شكنجه ما رسيده است. پروردگارمان به ما كمك مي‏كند و به ما صبر مي‏دهد؛ يك حوله كوچك از ساكم برايت مي‏آورم كه پاهايت را ببندم. آيا حاج خانم! ساك لباس همراهت نيست؟

گفتم: دخترم! 18 روز است من چنان كه مي‏بيني در اين لباسهاي آلوده به خون به سر مي‏برم. «غاده» در حاليكه به لباسهاي خون گرفته و چركين روي بدنم مي‏نگريست شروع به گريه كرد و به من پيشنهاد كرد لباسهاي مرا با لباسهايي كه همراه دارد عوض كند و موقعي كه لباسهاي پاره‏پاره را از بدن من جدا كرد يكباره مواجه با آثار تازيانه شديم كه بدنم را پاره كرده بود. فرياد دلخراش و درد عميق بود كه برخاست. در نگاه آن دو، اين چيزي بود كه امكان ندارد نسبت به زنان اتفاق بيفتد.

كوشش كردم قضيه را براي آنها عادي و ساده نشان دهم لذا خدا را شكر كردم كه اين همه، در راه او مي‏باشد و نه در راه هيچ دعوت دنيوي يا الحادي. خداي را سپاسگزاري نمودم كه كرامت اسلام را به ما ارزاني داشت و او را حمد گفتم كه ما را با چتر «لااله‏الااللّه وحده لاشريك له و ان محمدا عبدالله و رسوله» شرافت بخشيد.

«عليّه» نيز به سهم خودش تلاش كرد ناراحتي مرا كاهش دهد، لذا صحبتهاي آنها در باره مرا براي من نقل كرد. صحبت خواهرش خانم «خالده هضيبي» مبني بر اينكه زندان ضرري به حال او ندارد به شرط اينكه او را بهمراه من در يك سلول رها كنند. اين حرف خيلي مرا تكان داد ولي اگر خالده، بدن مرا مي‏ديد حتما نظرش را تغيير مي‏داد و از خدا مي‏خواست كه او را معاف بدارد.

از خدا خواستم كه همه خواهران و همه مردان و زنان مسلمان را از ستم و ظلم اهل باطل معاف بدارد.

ادامه دارد.