از چنده لا تا جنگ

شمسی سبحانی

نسخه متنی -صفحه : 130/ 2
نمايش فراداده

از چِنده لا تا جنگ

ماه مهر، براى بچه‏هاى شمال، ماه مهربانى نيست. صبح تا ظهر مدرسه‏مى‏رويم، بعدازظهر هم پابه‏پاى بزرگ‏ترها تا غروب سر شاليزاريم. شب‏بدون اينكه منتظر رختخواب گرم و نرم باشيم، هركدام در گوشه‏اى روى‏زمين خوابمان مى‏برد. روستاى ما چنده‏لا در دل كوه و جنگل بود. گاهى ازاين همه سرسبزى خسته مى‏شدم و به مهرى خواهر بزرگم مى‏گفتم: ه آخه‏چقدر بايد درخت و آبشار و رودخانه ببينيم.ه روزهايى كه خيلى حوصله‏ام سر مى‏رفت، چوب نازكى برمى‏داشتم،سراغ اسب‏هاى خرمن‏كوبى مى‏رفتم و آنها را كلافه مى‏كردم. چندبارچنان با لگد پرتم كردند كه از شدت درد، بيهوش شدم، اما هيچ‏وقت توبه‏نمى‏كردم كه ديگر به سراغشان نروم. از ميان چهار دخترى كه مادرم‏داشت، من از همه شيطان‏تر بودم. خانواده ما مثل همه خانواده‏هاى‏روستايى چهل پنجاه سال پيش، پرجمعيت بود. پدرم براساس آنچه‏خودش تعريف مى‏كرد، وقتى با مادرم ازدواج مى‏كند براى اينكه به‏خدمت سربازى نرود، سه شناسنامه دختر به نام‏هاى فخرى، مينو و بدرى‏مى‏گيرد. ازقضا خدا هم سه دختر پشت هم به او مى‏دهد. به همين دليل،شناسنامه هركدام از ما، دو سال از خودمان بزرگ‏تر است. اسم مهرى درشناسنامه فخرى، اسم من مينو(1) و اسم فخرى بدرى است. بعد از فخرى به‏ترتيب حسين، روح‏انگيز، رضا و احمد به‏دنيا آمدند.

پدرم اهل روستاى شهميرزاد، از توابع استان سمنان بود. او باخانواده‏اش در بابل زندگى مى‏كرد. در كودكى والدينش را از دست‏مى‏دهد و به وسيله چند نفر از آشنايان، به پدربزرگ معرفى مى‏شود. چون‏پدرم، پسرى زرنگ و فعال بود، پدربزرگ او را پيشكار خودش كرد تا به‏حساب و كتاب‏هايش رسيدگى كند. پدربزرگم، در سن بيست‏وچهارسالگى پدرم، تنها دختر عزيزدردانه‏اش ه عروسه را به عقد اودرمى‏آورد.

مادرم هميشه از اسمش ناراضى بود. مى‏گفت: ه چرا اسم قرآنى ندارم؟ه بالاخره هم اسمش را عوض كرد و فاطمه گذاشت. خيرخواهى پدربزرگ‏زبانزد همه اهل روستا بود. پاييز كه مى‏شد اهل ده، گندم، جو، شالى و... رابراى خرمن‏كوبى به حياط بزرگ منزل پدربزرگ مى‏آوردند. هرروز يك‏نفر با اسب‏هاى قوى پدربزرگ، محصولش را خرمن‏كوبى مى‏كرد. اُجرتش‏هم صلوات بر محمد و آلش بود. سمت راست حياط بزرگ و سرسبزپدربزرگ، نزديك بوته‏هاى تمشك و زال‏زالك، يك تنور بود. مادربزرگ‏به كمك مادر و زنان دِه، هر هفته چهار بار تنور را روشن مى‏كرد و كلوچه‏و نان مى‏پخت. روزى كه كلوچه و نان مى‏پختيم، روز جشن بچه‏ها بود.