داستان شفایافتگی محمد سلیمی

پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی

نسخه متنی
نمايش فراداده

داستان شفايافتگي محمد سليمي

پوريا كه چشم گذاشت، پريا پشت در آشپزخانه مخفي شد. صداي صحبت خاله با مادر از داخل آشپزخانه شنيده مي‌شد: خواهر جان! تو بايد صبر كني؛ همه اميد اين دو تا بچه به توست و... از شنيدن حرفهاي خاله، قلب دختر فشرده شد؛ با هر جمله‌اي كه خاله مي‌گفت، تپش قلب پريا بيشتر مي‌شد. پوريا با ديدن گوشه لباس خواهرش از پشت در به طرف او دويد و گفت: پيدات كردم. پريا كه از شنيدن حرفهاي خاله شوكه شده بود، بي‌حركت ايستاد. پوريا فرياد زد: «حالا تو گرگي» پريا از صداي فرياد پوريا تكاني خورد و گفت: «داداش من ديگه بازي نيستم.» پريا اين را گفت و به طرف اتاقش دويد. در را بست و پشت در چمباتمه زده؛ به گلهاي سرخ قالي خيره شد. گلها از پشت پرده اشك مي‌لرزيدند. باورش نمي‌شد؛ شايد اشتباه شنيده باشد؛ يعني... يعني ممكنه بابا...؟

دلش لرزيد. با عجله از جا بلند شد و به طرف اتاق پدر دويد. پدر در بستر خوابيده بود. دخترك بالاي سر او نشست. نگاه نگرانش روي صورت پدر لغزيد. رنج بيماري بر صورت پدر اثر گذاشته بود. حرفهاي خاله در گوشش زنگ زد. «ببين شهلا جان! بايد واقعيت را قبول كرد، دكترها از محمد آقا قطع اميد كرده‌اند. تو بايد صبور باشي تا بتواني به بچه‌ها اميد بدهي...»

نفس پريا به شماره افتاده بود؛ قلب كوچكش توان تحمل اين درد را نداشت. دخترك با انگشتاني لرزان، ملحفه روي پدر را كمي بلند كرد؛ احساس كرد پدر نفس نمي‌كشد. «نكنه بابا...» دخترك آرام شانه پدر را تكان داد و صدا زد: «بابا! بابايي...»

پدر، چشمان به گود نشسته‌اش را باز كرد و نگاه پرسشگرش را به چشمان دخترش دوخت. او توان سخن گفتن نداشت. پريا گفت: اذان را گفتند؛ بابايي وقت نماز است. پدر بلند شد و هنوز چند قدم بر نداشته بود كه سرفه به سراغش آمد. هر چه ثانيه‌ها مي‌گذشت، فاصله بين سرفه‌ها كمتر و كمتر مي‌شد؛ به طوري كه تنفس براي پدر دشوار شد. پاهاي دختر جوان توان حركت را نداشت. با بغض فرياد زد؛ مامان! مامان! حال بابا به هم خورده! مادر و خاله و پوريا به طرف اتاق پدر دويدند. پدر روي زمين افتاده بود و نفس نمي‌كشيد. مادر مشغول وصل كردن اكسيژن پدر شد. خاله، بچه‌ها را از اتاق بيرون برد. هر دو كودك مي‌لرزيدند و اشك مي‌ريختند. خاله، ليوان آب را به آنها داد و در حالي كه بغضش را فرو مي‌داد، گفت: بچه‌هاي گلم شما بايد صبور باشيد؛ بچه‌هاي ديگري هم هستند كه پدرشان مثل پدر شما جانباز است و درد دارد؛ ولي تحمل مي‌كنند؛ چون همه چيز، خواست خداست. پوريا در حالي كه گريه مي‌كرد گفت: خاله چرا بابام اين طوري مي‌شه؟ خاله اشكهاي بچه‌ها را پاك مي‌كرد، گفت: بچه‌هاي گلم چند سال پيش از آن كه شماها به دنيا بياييد يك عده مي‌خواستند بيايند توي كشور ما و به زور خانه و زندگيمان را از ما بگيرند؛ اما آنها نمي‌دانستند كشور ما آدمهاي شجاعي مثل باباي شما دارد كه اجازه چنين كاري را به آنها نمي‌دهند.

پدر شما همراه بقيه مردان ايراني به جنگ با آنها رفتند، آدم‌هاي بدي كه قدرت رو به رو شدن با مردان شجاع ايراني را نداشتند، با هواپيما بمب‌هايي بر سر رزمنده‌هاي ايراني مي‌ريختند كه گازهاي شيميايي از آنها پخش مي‌شد. خيلي از ايرانيها با همان گازها شهيد شدند، خيلي دگر هم مثل باباي شما مجروح شده‌اند؛ اما بايد صبر كنيم و دعا كنيم، شما بچه هستيد و خدا بچه‌ها را دوست دارد، براي همين دعاي شما زودتر مستجاب مي‌شود؛ پس دعا كنيد. پريا پرسيد: يعني بابام نمي‌ميره؟ چيزي در گلوي خاله گره خورد و نتوانست حرف بزند... روزها از پي هم گذشت و پاييز از راه رسيد و دردي كه ميهمان وجود همه شده بود، قصد نداشت از وجود او بيرون برود؛ به طوري كه حال او روز به روز وخيم‌تر مي‌شد. مسكن‌ها اثرشان را از دست داده بودند و او حتي توان غذا خوردن نداشت و دكترها به نتيجه رسيدند كه او براي درمان به خارج از كشور اعزام شود كه با مخالفت محمد مواجه شدند. او تصميم خودش را گرفته بود و قصد داشت به جايي برود كه تا به حال از آن غافل بود؛ جايي كه مطمئن بود از آن جا دست خالي بر نمي‌گردد. يعني صحن و سراي حرم رضوي. «حالا محمد يك زائر بود. همه به احترام امام زمان ايستاده بودند: يا سادتي و موالي اني توجهت بكم ائمتي...» دعاي توسل به انتها مي‌رسيد، شهلا با چشماني باراني گفت: يا امام زمان! ما سه روز است كه مشهديم و بايد برگرديم. امام رضا به ما اهميتي نداد. آقا جان! جواب اين دو تا بچه را خودت بده... صداي زن در ميان ناله ساير زوار گم شد. پريا كنار مادر ايستاده بود و دعا مي‌كرد، ناگهان آقايي را ديد كه قلم به دست كنار آنهاست و به او مي‌گويد: چه مي‌خواهي؟ پريا سكوت كرد. مرد دوباره پرسيد: چه مي‌خواهي بگو! مي‌خواهم بروم و بقيه را هم بنويسم. دخترك گفت: من فقط مي‌خواهم بابام خوب بشه.

پوريا و پدر رو به ضريح ايستاده بودند؛ همه وجود پوريا قلب شده بود و مي‌تپيد. مي‌ترسيد دوباره حال پدر به هم بخورد؛ دست پدر را در دست فشرد و از او خواهش كرد زودتر زيارت‌نامه‌اش را تمام كند. مرد، نگاهش را به ضريح و دل را به امام داد و گفت: آقا جان! من مي‌دانم همه پزشكان جوابم كرده‌اند و راهي ندارد. حالا كه شب وفات عمه‌ات زينب است به دل شكسته‌اش قسمت مي‌دهم جوابم بده. من براي شفا نيامده‌ام، آقا خسته‌ام، آمده‌ام از تو بخواهم زحمتم را از سر خانواده‌ام كم كني؛ ديگر طاقت ديدن ناراحتي و اشكهايشان را ندارم. آقا جان! مادر پيرم چشم به راه من است و تا حاجتم را ندهي، نمي‌روم. محمد مشغول خواندن زيارت‌نامه شد، سرفه دوباره به سراغش آمد. با صداي سرفه پدر، ضربان قلب پسر بيشتر شد. پوريا دست پدر را كشيد و التماس كرد؛ اما محمد همان‌طور به خواندن زيارت‌نامه ادامه داد: «السلام عليك يا صاحب‌الزمان» مردي كه كنار محمد بود از او خواست بلند بخواند تا با او زمزمه كند. محمد، نگاهي به او كرد؛ نمي‌توانست به او بگويد صدايي ندارد كه براي او زيارت‌نامه بخواند. مرد، دوباره گفت: بلند بخوان آقا نظر دارد. محمد با همه توان سعي كرد؛ تمام وجود محمد صدا شد و در حالي كه به ضريح خيره شده بود، گفت: «السلام عليك يا صاحب‌الزمان» بالاي ضريح پر شد از نورهاي سبز، مرد بي‌اختيار به سوي نور قدم برداشت؛ ولي از ديدن آن همه شكوه مدهوش شد و بر زمين افتاد. پوريا دوان دوان خود را به مادرش رساند. مادر و بچه‌ها هراسان خود را به قسمت ورودي برادران رساندند. پدر روي دست خدام به خارج از قسمت برادران هدايت مي‌شد. مرد كه چشم گشود، همسر و فرزندانش را ديد كه بالاي سرش نشسته و اشك مي‌ريزند. محمد نشست و با تعجب پرسيد: چي شده؟ شهلا با صدايي كه از شدت هيجان و شادي مي‌لرزيد، گفت: «محمد تو داري بعد از چند سال حرف مي‌زني. مرد متحير گفت: يعني آقا من را شفا داد؟ مرد دست راستش را به چپ و راست تكان داد و گفت: شهلا دستم ديگه درد نمي‌كنه. محمد با عجله آستينش را بالا زد؛ حتي از زخم گلوله‌هايي كه علاوه بر عوارض شيميايي بيست سال بود او را آزار مي‌داد، اثري نبود. هيجان عجيبي سر تا پاي همه خانواده و ساير زوار را فرا گرفته بود. خانواده سليمي رو به ضريح امام كرده و شرمنده از كوچكي خود و بزرگي مولا از عنايت ايشان تشكر كردند. در هوا بوي گريه پيچيده بود. اين لحظات ملكوتي در خاطر زوار ثبت شد، محمد و خانواده‌اش با دلي آرام و شاد به سوي شهرستان بازگشتند تا او به مادر پيرش بگويد كه امام هشتم(ع) با نوشاندن جرعه‌اي از باده شفا، شادي را به قلبهاي كوچك پوريا و پريا هديه كرده است.