نیم نگاهی به از خود بیگانگی در پرتو آیات قرآن

محمود رجبی

نسخه متنی -صفحه : 8/ 2
نمايش فراداده

نيم نگاهى به:از خود بيگانگىدر پرتو آيات قرآن

حجة الاسلام محمود رجبى

مفهوم از خودبيگانگى، كه در زبان انگليسى با واژه Alienationاز آن ياد مى شود، مفهومى جامعه شناختى، روان شناختى، انسان شناختى، فلسفى و حتى مفهومى ارزشى و اخلاقى است كه در اكثر علوم انسانى جديد از آن سخن به ميان آمده است. دائره اين مفهوم گاه آن قدر توسعه مى يابد كه شامل انسان نابسامان يا آنوميك دوركيم، دوگانگى شخصيّت در روان شناسى و امثال آن مى شود و گاه بر اين نكته تأكيد مى شود كه نبايد مفهوم از خودبيگانگى را با اين مفاهيم به هم آميخت.

واژه (Alienation)،(1) كه در زبان لاتين براى بيان مفهوم از خـودبـيگانگى از آن سود مى جويند، در اصل به معناى جن زدگى است و مـى توان گفـت استفاده از اين واژه براى اداى چنـين مقصـودى بدان لحاظ است كه از حاكميّت موجودى نامريى و مسـلط حكايت مى كند. انسان به صورت ناخودآگاه تسليم اوست و به انديشه و رفتار انسان شكل و جهت مى دهد.

ريشه هاى اوليه مسأله از خودبيگانگى را بايد در تعاليم اديان آسمانى جستجو كرد; اين اديان آسمانى هستند كه بيش و پيش از هر متفكر و مكتبى مسأله را با بيانهاى گوناگون مطرح كرده، نسبت به آن هشدار داده و براى پيشگيرى و درمان آن، راه حل هاى عملى ارائه كرده اند.

سه ديدگاه مهم

سير تاريخى اين مفهوم نشان مى دهد كه از خودبيگانگى كاربردهاى متفاوت و حتّى متضادى داشته است و در زبانهاى مختلف با واژگان مختلف، هر چند متقاربى، از آن ياد شده است.

در مباحث علوم انسانى و اجتماعى نوعاً طرح و تبيين مفهوم از خودبيگانگى به برخى از دانشمندان سده هيجده و نوزده ميلادى، بويژه فوئر باخ، هگل و ماركس نامبردار است.(2)

هگل (1770ـ1831) معتقد است كه در مدينه يونانى، كه رابطه شهروند (فرد) و دولت يا جامعه اى كه هويت واقعى افراد است، رابطه اين همانى بود و از خود بيگانگى وجود نداشت، ولى با زوال مدينه يونانى، جامعه براى شهروند بيگانه و فرد از عقلانيت بريده شد و در مسير تحقق مجدد اين همانى چاره اى جز دست برداشتن از آزادى، فرديت و ذاتيت خود ندارد و اين همان از خود بيگانگى است. هگل جوهر از خودبيگانگى را در اين نكته نهفته مى بيند كه فرد انسان احساس مى كند كه شخصيت فردى او خارج از ذات او يعنى در جامعه و دولت وجود دارد. وى پايان از خودبيگانگى را عصرروشنگرى مى داند كه دولت و سازمان دينى، ديگر حقايقى هراس انگيز و اضطراب آفرين نيستند بلكه بخشى از عالم مادى هستند كه در معرض بررسى و تحقيق علمى قرار مى گيرند و به اين طريق وجود مطلق (خدا) صرفاً يك مفهوم توخالى مى شود. زيرا، از طريق بررسى علمى در امور مادى هيچ وصفى براى آن نمى توان يافت و نمى توان آن را كشف كرد و خداى خالق، خداى پدر، خدا فعّال رخت بر مى بندد و به موجود برترى كه نمى توان آن را به هيچ وصفى توصيف كرد، مبدل مى شود. بدين ترتيب، ذات انسان مركز امور مى شود و انسان تنها حقيقت مهمّ و حاكم مى شود. هگل معتقد بود گرايش روشنگرى در اينكه پادشاهى و كليسا (دولت و دين) را به مرزهاى صحيح خود باز گرداند و عقل انسانى را حاكم ساخت به صواب رفته ولى در اينكه جايگاه روح كلى را، كه برتر از ذاتيت انسانى است، درك نكرده است، گرفتار خطا شده است. وى بر اين باور است كه از خودبيگانگى زمانى كاملاً از بين مى رود كه اخلاق كهن نابود شود. از مرحله اعتراف به شخصيت انسانى آن گونه كه در مسيحيت مطرح است بگذريم و به جامعه سرمايه دارى كه به حقوق انسان معترف است برسيم.

فوئرباخ (1775ـ1833) معتقد بود كه انسان حق، محبت و خير را مى خواهد و چون نمى تواند به آنها تحقق بخشد آنها را در وجود خداى بااين صفات مجسم مى سازد وبه اين طريق، از خود بيگانه مى شود. به همين دليل، دين مانعى در راه پيشرفت مادى و معنوى و اجتماعى انسان تلقى مى شود. انسان در سير خود براى رهايى از دين و به تعبيرى از خودبيگانگى سه مرحله را گذرانده و يا بايد بگذراند: درمرحله نخست، خدا و انسان در دامن دين به هم آميخته بودند در مرحله دوم، انسان از خدا كناره مى گيرد تا روى پاى خود بايستد و مرحله سوم، مرحله علم انسانى است كه به انسان تحقق مى بخشد و نوع انسانى، خداى انسان مى شود و به جاى رابطه خداوانسان، رابطه نوع انسانى و انسان مطرح مى شود.