میزان الحکمه

محمد محمدی ری شهری؛ ترجمه حمیدرضا شیخی

جلد 11 -صفحه : 340/ 255
نمايش فراداده

تورات سخن خود را ادامه مى دهد كه خلاصه اش چنين است : فرعون سخن يوسف و تعبير خواب او را پسنديد و وى را گرامى داشت و همه امور مملكت را به دست او سپرد و انگشترى خود را در دست يوسف كرد و جامه اى از كتان نازك بر وى پوشانيد و طوقى زرّين به گردنش انداخت و او را بر عرّابه خاص خويش سوار كرد و پيش روى او جار مى زدند كه : زانو زنيد. يوسف در سال هاى فراوانى و سپس در سال هاى قحطى و خشكسالى كارها را به بهترين وجه اداره كرد.

تورات اين داستان را ادامه مى دهد كه خلاصه اش از اين قرار است : چون قحطى سرزمين كنعان را فرا گرفت، يعقوب به فرزندان خود دستور داد، به مصر بروند و غلّه اى فراهم آورند. پسران يعقوب به طرف مصر حركت كردند و به حضور يوسف رسيدند. يوسف آنها را شناخت امّا خود را به آنها معرفى نكرد. بلكه با ايشان به درشتى سخن گفت و پرسيد از كجا آمده ايد؟

گفتند : از سرزمين كنعان براى خريد خوراك آمده ايم. يوسف گفت : نه، شما جاسوس هستيد و براى خرابكارى به سرزمين ما آمده ايد. گفتند : ما همه فرزندان يك مرد هستيم كه در كنعان به سر مى برد. ما دوازده برادر بوديم كه يكى از ما گم شد و برادر كوچكتر ما هم اينك نزد پدرمان مانده است و بقيه در محضر شما هستيم. ما همه مردمانى درستكاريم و با خرابكارى و شرارت ميانه اى نداريم.

يوسف گفت : به جان فرعون قسم، كه ما فكر مى كنيم شما جاسوس باشيد و آزادتان نمى كنيم مگر اينكه برادر كوچكتان را پيش ما بياوريد تا درستى ادعاى شما را باور كنيم. پس، يوسف دستور داد آنان را سه روز زندانى كردند. سپس احضارشان كرد و از ميان آنها شمعون را انتخاب نمود و در برابر چشم ايشان او را به بند كشيد و به بقيه اجازه داد كه به كنعان بروند و برادر كوچكتر خود را بياورند.

يوسف دستور داد جوال هاى آنان را از گندم پر كنند و نقره هاى هر كدام را در عدل او گذارند. اين كار را كردند و برادران يوسف نزد پدر خويش باز گشتند و ماجرا را برايش تعريف كردند. يعقوب از فرستادن بنيامين با آنها امتناع ورزيد و گفت : شما مرا بى اولاد ساختيد. يوسف گم شد و شمعون از دستم رفت و بنيامين را هم مى خواهيد از من بگيريد. اين امكان ندارد. و گفت : بدكارى كرديد كه به آن مرد گفتيد برادرى داريد كه پيش من گذاشته ايد.

گفتند : او از ما و از عشيره ما پرسيد و گفت :آيا پدرتان هنوز زنده است؟

و آيا برادر ديگرى هم داريد و ما به سؤالات او جواب داديم و نمى دانستيم كه خواهد گفت : برادرتان را نزد من بياوريد. يعقوب همچنان امتناع مى ورزيد تا اينكه يهودا تضمين كرد بنيامين را به او برگرداند. در اين وقت، يعقوب اجازه داد بنيامين با آنها برود و به ايشان دستور داد كه از بهترين كالاهاى زمين با خود بردارند و براى آن مرد پيشكش برند و هميان هاى نقره را كه در جوال هايشان به آنان برگردانده، با خود ببرند. آنان چنين كردند.

چون وارد مصر شدند با پيشكار يوسف ديدار كردند و به او گفتند كه براى چه كار آمده اند و نقره هايى را كه بر گردانده است با خود آورده اند و پيشكش ها را به او دادند. پيشكار به ايشان خوشامد گفت و گراميشان داشت و گفت نقره هايشان از خودشان باشد و شمعون گروگان را تحويل ايشان داد و آنگاه آنان را نزد يوسف برد. آنان در برابر يوسف به خاك افتادند و پيشكش هايشان را به او تقديم كردند. يوسف به آنان خوشامد گفت و از حال آنان و پدرشان جويا شد. آنان برادر كوچك خود را به يوسف نشان دادند. يوسف او را گرامى داشت و برايش دعا كرد. سپس دستور داد غذا آوردند و براى هر يك از آنان و مصريانى كه در آنجا حضور داشتند جداگانه غذا گذاشت.

سپس به پيشكارش دستور داد ظرف هاى آنان را از گندم پر كند و هدايايشان را در ميان آن ظرف ها جا دهد و جامى را در عدل برادر كوچكشان بگذارد. او اين كار را كرد. صبح فردا برادران يوسف بارهايشان را روى الاغها بستند و برگشتند.

چون از شهر خارج شدند، هنوز دور نشده بودند كه يوسف به پيشكار خود گفت : خودت را به اين عده برسان و بگو : چه بد كرديد كه خوبى را به بدى پاداش داديد و جام آقايم را كه با آن آب مى نوشد و به آن تفأّل مى زند، دزديديد. آنان از شنيدن اين سخن مبهوت شدند و گفتند : حاشا از ما كه مرتكب چنين كارى شويم! ما اين نقره هايى را كه در دهانه عدل هايمان يافتيم از كنعان با خود براى شما برگردانديم؛ حالا چگونه ممكن است از خانه آقاى تو نقره يا طلا بدزديم. در بارِ هر يك از ما كه جام پيدا شود خونش مباح باشد و ما همگى غلامان آقاى تو شويم. پيشكار به مجازاتى كه آنان پيشنهاد كردند رضايت داد و برادران يوسف هر يك به طرف عدل خود شتافت و آن را پايين آورد و باز كرد. پيشكار بارهاى آنها را تفتيش كرد و اين كار را از برادر بزرگترشان آغاز نمود تا آنكه به كوچكترشان رسيد و جام را از عدل او بيرون آورد.

برادرانش چون چنين ديدند، رخت هاى خود را چاك زدند و به شهر برگشتند و نزد يوسف رفتند و قولى را كه به پيشكار داده بودند به او نيز گفتند و به گناه خود اعتراف كردند و با خوارى و شرمندگى عذرخواهى كردند. يوسف گفت : حاشا از ما كه چنين كنيم. ما فقط كسى را كه كالايمان نزد او پيدا شده است، نگه مى داريم و بقيه شما به سلامت نزد پدرتان برگرديد.

يهودا جلو رفت و التماس كرد و ترحّم خواست و به او گفت كه وقتى يوسف دستور داد بنيامين را بياورند و آنها اين را از پدرشان خواستند، وى بشدت امتناع ورزيد تا آنكه يهودا به او تضمين داد كه بنيامين را به وى برگرداند. او گفت كه نمى توانند بدون بنيامين با پدرشان رو به رو شوند و اگر پدر پيرشان اين ماجرا را از آنان بشنود در دم جان مى دهد. يهودا از يوسف خواهش كرد كه وى را به جاى بنيامين به غلامى و بندگى خود بگيرد و بنيامين را رها كند تا پدرشان كه بعد از گم شدن برادر تنى او يوسف به وى انس و الفت گرفته است، خوشحال و شادمان شود.

تورات مى گويد : و يوسف پيش جمعى كه به حضورش ايستاده بودند نتوانست خوددارى كند. پس ندا كرد كه همه را از نزد من بيرون كنيد و كسى نزد او نماند وقتى كه يوسف خويشتن را به برادران خود شناسانيد و به آواز بلند گريست و مصريان و اهل خانه فرعون شنيدند. و يوسف برادران خود را گفت : من يوسف هستم. آيا پدرم هنوز زنده است؟ و برادرانش جواب وى را نتوانستند داد؛ زيرا كه به حضور وى مضطرب شدند. و يوسف به برادران خود گفت : نزديك من بياييد. پس نزديك آمدند و گفت : منم يوسف، برادر شما كه به مصر فروختيد. و حال رنجيده مشويد و متغيّر نگرديد كه مرا بدين جا فروختيد؛ زيرا خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا نفوس را زنده نگاه دارد؛ زيرا حال دو سال شده است كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيار خواهد بود نه درو. و خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا براى شما بقيّتى در زمين نگاه دارد و شما را به نجاتى عظيم احيا كند. و الآن شما مرا اين جا نفرستاديد، بلكه خدا [فرستاد] و او مرا آقا بر فرعون و بر تمامى اهل خانه او و حاكم بر همه زمين مصر ساخت.

بشتابيد و نزد پدرم رفته بدو گوييد : پسر تو يوسف چنين مى گويد كه نزد من بيا و تأخير منما. و در زمين جُوشَن ساكن شو تا نزديك من باشى، تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله گوسفندانت و رمه گاوانت و هر چه دارى. تا تو را در آنجا بپرورانم؛ زيرا كه پنج سال قحط باقى است مبادا تو و اهل خانه ات و متعلّقانت بى نوا گرديد.و اينك چشمان شما و چشمان برادرم بنيامين مى بيند كه زبان من است كه با شما سخن مى گويد. پس، پدرم را از همه حشمت من در مصر و از آنچه ديده ايد خبر دهيد و تعجيل نموده پدر مرا بدين جا آوريد. پس به گردن برادر خود بنيامين آويخته بگريست و بنيامين برگردن وى گريست و همه برادران خود را بوسيده برايشان بگريست.

تورات به سخن خود ادامه مى دهد كه خلاصه اش چنين است : يوسف برادران خود را به نيكوترين وجه تجهيز كرد و آنان را روانه كنعان نمود. ايشان نزد پدر خويش رفتند و بشارتش دادند كه يوسف زنده است و ماجرا را برايش بازگو كردند. يعقوب خوشحال شد و همه اعضاى خانواده خود را كه مجموعاً هفتاد نفر بودند، به سوى مصر حركت داد و به جوشن مصر وارد شدند. يوسف براى استقبال پدرش به آنجا رفت و ديد پدرش مى آيد. هر دو دست به گردن يكديگر انداختند و بسيار گريستند. سپس پدر و فرزندانش را فرود آورد و در آنجا مستقرّشان ساخت و فرعون به آنان احترام بسيار نهاد و امانشان داد و در بهترين نقطه مصر ملكى در اختيارشان گذاشت و يوسف در طول سال هاى قحطى به ايشان رسيدگى مى كرد و خرجشان را مى داد. يعقوب بعد از ديدار يوسف، هفده سال در سرزمين مصر زندگى كرد. اين بود داستان يوسف در تورات در حدّى كه با قرآن مشابهت دارد و ما خلاصه آن را آورديم و فقط برخى فقراتش را كه مورد نياز بود به طور كامل نقل كرديم».